۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

از یادها


آفتاب از شیشه پاسیو پهن شده بود وسط آشپزخونه و از انعکاس شیشه‌ رنگی‌های بالای پنجره، همه جا رنگی رنگی شده‌بود.
ظهر جمعه بود حتمن که بوی سبزی‌پلوش پیچیده بود توو خونه.
نشسته بود روی مبل گل‌گلی‌های جلو ضبط. روو میز هم پُر ِ کتاب و دفترهاش بود. پا شد رفت جلو ضبط زانو زد. همون آیوا 550‌ئه . کاست‌ها را این‌ور و اون‌ور کرد و انتخاب و پِلی (+)
جزوه ادبیاتُ دست گرفت و شروع کرد ورق زدن. معنی واژگان. یه دونه  می‌خوند، یه دونه هم از من می‌پرسید.
هرکدومُ که درست جواب می‌دادم چشماش می‌خندید و توو دلِ من قند آب می‌شد.
مـــــــن هــــــــم جدا شدم ز آشیانه
مـــــــن هــــــــم دل‌ام شکسته ای زمانه
زانوهام توو بغل‌ام، چونه‌امم گذاشته‌بودم رووشون زیر لبی همراهی می‌کردم که:
چه شود بر رخ ِ من ز ِ کَرَم  فکنی نظری
نگاه‌ام به نگاه‌ات گره خورد. که نمی‌دونم از کِی به من دوخته شده‌بود.
خاموش‌اش می‌کنما!
نه نه!
کتاب‌اشُ دوباره باز کرد.
رقعه؟
نامه
چشمات خندید توو دل‌ام قند آب شد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر