تندتند دارم توجیه میکنم واسه خودم که عزیزه، اینقدر عزیزه که رووم نمیشه بهش بگم بیا ولی نمون. اینقدر خودمو به در و دیوار کوبیدم و توو هر حرفاش یه ان قُلتی آوردم که گفت شاید برگرده و نمونه. بعد نفس راحت کشیدم، آروم شدم از اینکه احتمالن نَمونه. پَستفطرتی محض! حالام از خودم و کثافتکاریای که کردم بهم می خوره، بس که سرم تا ته توی خودمه. که تحمل طولانی هیچکسُ ندارم. که باز مرض فاصلهام عود کرده. اصلن دوست دارم دور وایسم فقط به همه لبخند بزنم و دست تکون بدم، ولی هیشکی نیاد جلو سلام و علیک کنه. همه هم همون دور دست تکون بدن. وقتی با عزیزترین آدم اینکارو کردم...
شت شت شت! لجنی که منم.