گاهی هم نشونه حالِ خراب و پریشونی، یه آشپزخونهٔ بهم ریختهاست. که از یه سرِ کابینت ظرف چیدهشده تا اون سر. همونطورکه مواد دارن توو مخلوطکن بهم میپیچن، فکرها و تکرار دیالوگها هم توو سرِ آدم میپیچه. از اینکه مایه کوکو ریخته روو کابینت بغل گاز ولی داری روی گازُ دستمال میکشی.
آب و تاب همون مدلِ همیشگیئه، همون ترکیب ادویههای همیشه، خوشبو و دلخواه اما مزهٔ غم میده. طعم آشفتگی. کاش امروز هیشکی ناهار نخوره. کاش میشد غذاها رو میریختم توو یه آب روان، شاید آب لااقل ببره این تلاطم آروم نشدنی رو...
من فکر می کنم همه کارها به دل یه ربطی داره ..
پاسخحذفبله همینطوره. حتی کمنویس شدنِ وبلاگای خوبی مثل شما
حذف