۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه


رمزآلود و مه‌آگین بودن را دوست دارم ولی خب خودم پیچیدگی خاصی توو زندگی‌ام نیست که بخوام رازگونه و اینا باشم، مگر وقتی که پای کنجکاوی آدم‌ها به میون بیاد.
مثلن وقتایی که زیادی ازم سوال می‌پرسن یا وقتایی که آدما بِروبِر نگاه‌شونو از آدم برنمی‌دارن تا بفهمن چکار داری می‌کنی. این‌جور وقتاست که مرض‌ام می‌گیره سربه‌سرشون بگذارم.حالتی بگیرم یا کاری کنم که بیشتر کنجکاو بشن، این‌قدر که کنجکاوی و فضولی‌شون از توی نگاه و حرکات سر و دست‌شون حتی، بپاشه بیرون. از این مدلا که وقتی از کنارشون میری جلسه بگیرن که یارو کی بود و چی‌کار داشت می‌کرد!بعد شروع کنن قضاوت.مسلمن من که نمی‌فهمم چیا میگن و چی فکر می‌کنن، اما همین‌قدر که ذهن‌شونُ منحرف و الکی مشغول کردم و یه چیزی را بی‌خود و پرت جلوه دادم یه حس خوشایندی تووم ایجاد میشه. گمونم همون لذت انتقامه که میگن! تازه حریف‌های خوب اونایی هستند که کوتاه نمیان و به یه نگاه قانع نیستن بلکه هی هم حرکت‌های مختلف می‌زنن که یا بیشتر بدونن یا بالاخره از یه راهی سر دربیارن چه خبره!
بهرحال اینم یه جور بیماریه هرچند که نه صدمه خاصی داره و نه آزار چندانی!

پ.ن: اول اینو نوشتم بعد کلی فکر کردم که این یه حرکت سادیستی‌ئه یا چی. یه ور ذهن‌ام می‌گفت بله، خیلی هم کِرمالو تازه. و یه وَر دیگه هم می‌گفت این یه واکنش دفاعی-تنبیهی‌ئه نسبت به فضولی دیگران. حالا این‌که کدوم‌اش درست‌تره یا هردوتاش نمی‌دونم والا..

۲ نظر: