۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

لبخند ژوکوند


یه بارم هوس شعر داشتم، رفتم شهر کتاب سراغ قفسه‌ٔ شعرها. هی بذار و وردار می‌کردم بلکه یه چیز به دل‌ام بشینه که یهو یه آقای قدبلندِ پالتوپوش با چشمایی سرخ و ملغمه‌ای از بوی عطر و سیگار کنارم ظاهر شد. پرسید دنبال شعرِ خوب می‌گردید؟ هنوز نه تایید کرده بودم و نه تکذیب، یه کتاب کشید بیرون و گفت شعرای اینو خوندید؟  اسم شاعر رو درست حسابی ندیده‌بودم که تندی بازش کرد و گفت اجازه بدید بخونم براتون. شروع کرد از این مدلای کشدار و شب‌شعری به خوندن. آخرشم گفت خوب بود نه؟!
منم یه لبخند زدم. چنان لبخندی که آقای قدبلندِ پالتوپوش کتابُ گذاشت توو قفسه و گفت ببخشید مزاحم اوقات‌تون شدم و بعدشم غیب شد.

۵ نظر: