۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه

The Shawshank Redemption


صفحه 27 کتاب جلوش باز بود.دیگه خطـ‌های آخر بود. اما هرچی فکر می کرد چیزی از اون‌چه که خونده بود یادش نمی‌اومد. هی به مغزش فشار می‌آورد که چی بود، چیا گذشته توو این صفحه. آخه چرا یادش نمی‌اومد. اصرار احمقانه‌ای هم داشت که برنگرده و صفحه را از اول نخونه. پیش خودش می گفت: نمیشه که. نمیشه وقتی هنوز کلی صفحه دیگه مونده، این صفحه رو دوباره بخونم. ولی فایده‌ای نداشت. از یه جایی روند داستان را گم کرده‌بود. این‌قدر که حتی دیگه نمی‌تونست حدس بزنه بقیه داستان چی میشه. یا حتی چه کسانی توو این داستان بودند یا خواهند بود. مخصوصن که داستان‌اش خطی بود. جوری که همه چی این‌قدر عادیه که آدم فکر می‌کنه آرامشِ قبل از طوفان باشه. یا دائم منتظر باشه که بالاخره یه اتفاقی بیافته.
حالا دیگه چشماشو بسته‌بود. یه دست‌اش زیر چونه‌اش بود با دست دیگه‌اش روو میز ضرب گرفته‌بود. و به این فکر می‌کرد که اصلن بی‌خیال این کتابه بشه. شروع کنه بقیه‌شو خودش بنویسه. چیزی مثل فرار از القای نویسنده. از پایانی محتوم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر