۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه


شایدم یه ماشین بخرم، برم راننده سرویس بچه‌های دبستانی بشم. توو راه براشون موزیک بذارم. همه مدلی‌. سربه‌سرشون بذارم، براشون از خیال‌بافی‌هام بگم و خیال‌بافی‌هاشونو گوش کنم. تولدشونو یادداشت کنم و هر روزش یه دور گردش اضافی هم بریم. بقیه روز را هم مال خودم باشم. ول، بی‌قید. بی اجبار. خسته‌ام از این نظم جبری کارمندی. از این آدم‌های مکانیکی و تکراری.
 خیلی خسته‌ام...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر