۱۳۹۰ مهر ۷, پنجشنبه

شوخی


شوخی مقوله غریبیه.دوست‌اش دارم. یه جورایی اهل‌اش هم هستم.
به‌نظرم از واجب‌ترین چاشنی‌های زندگیه.
ترفندی است برای تلطیف فضا.
اما حد و حدودی داره که رعایت‌اش واجبه.
نه از لحاظ دستوری یا واژگان حتی.
از لحاظ موقعیت سنجی و سنگینی
شوخی بی‌جا از صد توهین و تحقیر حتی، بدتر و آزاردهنده‌تره.
شوخی بی‌جا درد داره درد!


انتقاد


گفت: می‌دونی تو باید تمرین کنی ساکت و ساکت و ساکت‌تر باشی.
گفتم: وا! چرا؟ تو که همیشه مشوق حرف زدن‌ام بودی!
گفت: امممم، نه به‌طور کلی. خب تو درک‌ات خیلی خوبه. عمیقن می‌فهمی خیلی چیزها رو اما همیشه توو واژه‌ها جا می‌مونی. یا بد میگی یا کم. اگه باهات آشنا نباشن پَس میرن حتی! یعنی منظور رو خوب نمی‌رسونی. حالا که گرفتی مطلب رو حیفه که نمی‌تونی انتقال‌اش بدی. پس توو سکوت اوضاع بهتره. حس درک‌ات منتقل میشه.
گفتم: الکن‌ام یعنی؟
گفت: نه! توو سکوت ابهت حقیقی جلوه‌گر میشه.

:)

:)

۱۳۹۰ مهر ۶, چهارشنبه



یه حسی، یه نوشته‌ای، یه حرفی دوید توو ذهن‌ام. تندتند نوشتم‌اش. بعد دیدم خودم هم مبتلابه اون هستم. شکل شعار بود.
پاک‌اش کردم. نمی‌گذارم زحمت شعارزدایی این چند وقته به باد بره.
نمی‌گذارم...


۱۳۹۰ مهر ۲, شنبه


این چند روز، روزهای خوبی بودند که باید ثبت بشوند. کم پیش می‌آید روزهایی سراسر با شادی و آرامش همراه باشند. تازه شدن دیدارها، مرور خاطرات شیرین، خنده و پای‌کوبی.
روزهای دل‌چسب و زیبا. دیدن شادی عزیزان، خنده‌هایی که عمیق‌اند و حقیقی.
همان‌طور که گاهی خبرها و روزهای بد پشت هم می‌آیند و نفس‌گیر می‌شوند، نشاط و خبرهای خوش هم مسلسل‌وار دنبال هم می آیند و روح‌افزا می‌شوند.
در راستای همین شادکامی‌ها امروز هم خبردار شدم دوستی پس از مدت‌ها غصه و تنهایی بالاخره روزگارش رنگ شادی گرفته و روح زندگی به روزهای‌اش دمیده شده‌است.
دل‌ام خواست این‌جا هم بگویم که از شادی و سرزندگی او هم خوش‌حال‌ام. هرچند عمر دوستی‌مان کوتاه بود و پر از فراز و نشیب.
یاد روزهایی نه‌چندان دوری افتادم که برای‌اش می‌خواندم:

چرخ گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
دائما یک‌سان نباشدحال دوران غم مخور

۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه


سی‌ام شهریور
آه باران باران
باران نیمه‌شب و نم بی‌جان صبح‌گاه، خاطره تلخ روز بارانی را یادآور شد. روزی که آسمان هم فراق را بارید. سخت و ناگهانی چون رفتن‌ات...
روزی که زهر آن هرگز از خاطر نخواهد رفت.
مشکاتیان، مشکاتیان... هنوز هم به تو می‌رسم لال می‌شوم، واژه‌ها از برم می‌گریزند، مبهوت و ساکت باید فقط با نوا و جادوی سرانگشتان‌ات آرام بگیرم.
قاصرم، هنوز هم قاصرم که از تو بگویم...
جای‌ات خالی ست خیلی خالی ست...

۱۳۹۰ شهریور ۲۹, سه‌شنبه


پس‌فردا عروسی پسرخاله‌مه. هم‌بازی بچه‌گی‌هام حالا می‌خواد بره سرِخونه زندگی خودش! داماد بشه!
پسرک بامزه و بازی‌گوش حالا مردی شده که می‌خواد برای خودش خانواده‌ای تشکیل بده.
رابطه‌ی ما بیش از دخترخاله-پسرخاله‌ای بود. نزدیک‌تر از خواهر و برادر. هم‌راه و هم‌بازی بودیم. همیشه جای خواهر نداشته‌اش بودم و این حس برام لذت‌بخش بود.
از بچه‌گی وقتی می‌اومدن خونه‌مون گریه و زاری راه می‌انداخت که بمونه هنوزم باید بهش بگیم پاشو برو دیگه! تا بره. اما حالا ازین به بعد لابد زودتر خودش پا میشه میره!
صد دفعه به‌اش تاکید کردم که تورو خدا اسیر روزمرگی زندگی نشی! میگه نه نه حواس‌ام هست! بازم  باید بریم عشق و حال اما گمون نمی‌کنم دردسرهای زندگی و گسترش روابط فرصت زیادی براش بگذاره.
یاد همه شب‌هایی به‌خیر که یواشکی جیم می‌شدیم و می‌رفتیم بستنی می‌خوردیم.
یاد همه شب‌هایی به‌خیر که ماشین رو خلاص می‌کردیم که کسی بیدار نشه بعد می‌رفتیم تا جاده چالوس. برگشتنی هم این‌قدر جیغ و داد می‌کردیم که همه انرژی‌هامون تخلیه می‌شد.
کاش بازم فرصت بشه دوباره بریم شهرستانک عکسای مسخره‌بازی بگیریم.آب بازی کنیم و کوکو را به یاد جوجه‌کباب بخوریم.
کاش بازم فرصت بشه که آخر شب بریم درکه تو راه آواز بخونیم. با یه فلاش توو تاریکی عکس بگیریم و ضعف کنیم از خنده.
کاش بازم فرصت بشه بریم خیابون‌گردی، خواننده بخونه: عســــــــل خانوم دل تنگ شماست/عســـــــــل خانوم شیطون و بلاست... و تو هم پشت فرمون مسخره برقصی.

بهترین خاطره‌ها را باهم داریم. شادترین و تلخ‌ترین لحظه‌ها را باهم بودیم.
پسرخاله عزیزم، عروسی‌ات خیلی مبارک. با همه وجود برات آرزوی خوش‌بختی دارم.
مطمئن‌ام داماد خوش‌تیپی خواهی شد پسرک شیطون و خوش‌برخورد و چشم سبز من.

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه


مادربزرگی دارم بهتر از آب روان.مامانِ مامانه. بهش میگیم مامانی.
مامانی برام نماد مادره. همونی که خیلی مهربونه، از خودگذشته است، بچه‌هاش و آسایش اونا رو به خودش ترجیح میده. بی‌منت و خالص محبت می‌کنه. فداکار، دل‌سوز، همیشه نگران. مقاوم و مستقل و...
شوهرش را در عنفوان جوانی از دست میده و یه تنه، خودش 4تا بچه‌اش رو بزرگ می‌کنه و سروسامان میده. یه نازی‌آباد بوده و یه مامانیِ من. بس که جسور و مستقل و محکم بوده. اعتبار همه محل بوده. هنوزم همسایه‌های قدیم ندیم‌اش با یه احترام خاصی ازش یاد می‌کنن.

از کوچکی توو دامن‌اش بزرگ شدیم. به‌خاطر مادرِ فعالِ شاغل ِ همیشه غایب. هنوزم خونه‌اش ماوا ست و پناهی برای مخفی شدن از دست بقیه.
نگران همه هست. غصه شام و نهار من رو هم می‌خوره. غصه کارم، تنهایی‌هام، لاغرو لاغرتر شدن‌هام. قرص و داروها رو باید ازش قایم کنم. خب همه رو می‌شناسه، بعد چرایی می‌پرسه، دعوا می‌کنه، غصه می‌خوره...

حالا پریشب بعد از 50 سال خواب شوهرش رو دیده. میگه از دور اومد، خوش‌حال بود، عین قدیما.

خرافاتی شدم. همه‌اش دل‌ام شور می‌زنه. نکنه بعد از 50 سال اومده مامانی‌ام رو ببره؟!

نه! بابابزرگ خواهش می‌کنم این‌کارو نکنی‌ها! من طاقت‌اش رو ندارم... مامانی بخش بزرگی از دنیای منه. این همه حجم رو نمی‌تونم از دست بِدم.لااقل حالا نمی‌تونم... این‌کارو با من نکن بابابزرگ. باشه؟

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

فــــــــــــــــــریاد


مشت می‌کوبم بر در

پنجه می‌سایم بر پنجره‌ها

من دچار خفقان‌ام، خفقان

من به تنگ آمده‌ام از همه‌چیز

بگذارید هواری بزنم

آی...

با شما هستم

این درها را باز کنید

من به‌دنبال فضایی می‌گردم،

لب بامی،

سر کوهی،

دل صحرایی

که در آنجا نفسی تازه کنم

آه!

می‌خواهم فریاد بلندی بکشم

که صدای‌ام به شما هم برسد

من هوارم را سر خواهم داد

چاره‌ی دردِ مرا باید این داد کند

از شما خفته‌ی چند

چه کسی می‌آید با من فریاد کند؟

                                                                                    

                                                                          فریدون مشیری


پی‌نوشت1 :  نمی‌شود این شعر حال‌ات باشد و آوازش را با صدای استاد شجریان نشنوی.
 پی‌نوشت2 : همه آواز یک‌طرف اون بخش‌اش که بعد از "بگذارید هواری بزنم" تحریر می‌ره یه طرف.
پی‌نوشت3 : می‌میرم برای اون صدای کف زدن‌ها

۱۳۹۰ شهریور ۱۹, شنبه

خاکستر


حس قاصدکی را دارم که به باد می‌رود. می‌تواند پیغام‌آور شادی و شادمانی باشد؛ می‌تواند سفیر عشق باشد اما فقط آشفته ست در باد و به ناکجایی نامعلوم می‌رود...

۱۳۹۰ شهریور ۱۳, یکشنبه


بِرم،نَرَم، بِرم؟! سوالی بود که دیروز داشت توو سرم چرخ می‌خورد. خب تنهایی حس‌اش نبود، هرچند اشتیاق‌اش بود. معمولن این‌جور جاها رو با دوستی می‌رفتم که حالا تقریبن از دست‌اش داده‌ام!
ساعت نزدیک سه ونیم بود و هنوز تصمیم نگرفته‌بودم.عقربه بزرگه 5 را که رد کرد برگه مرخصی رو نوشتم بدو بدو بردم بالا گذاشتم رو میز منشی که بده رییس امضا کنه.
باید زودتر از موعد می‌رسیدم حتمن خیلی شلوغ میشه. نیم ساعت بعدش جلوی شهرکتاب بودم.یعنی اصلن نمی‌دونم چه جوری رسیدم. یه چرخی توو خود شهر کتاب زدم ، هیچی چشم‌ام را نگرفت، رفتم پایین.سالن تقریبن نیمه‌پر بود.یه صندلی خالی سر ردیف انگار مالِ من بود. از سه‌کنج زوم رو اسکرین و میز مصاحبه.
کنسرت هم‌نوا با بم بود و همون آواز یکتای "بی تو به سر نمی‌شود". مثل بچه‌ها دل توو دل‌ام نبود برای دیدن مردی که با جادوی سرانگشتان‌اش با بهار خیال‌اش و با هوش سرشارش لحظه‌های ناب و بی‌بدیلی را سپری کرده بودم.مرد بی‌آلایش، پراحساس و باهوش "حسین علیزاده" .
چه‌قدر خوب و گرم حرف می‌زد. انگار که یک دنیا حرف نگفته داشت، هر فرصتی را مغتنم می‌شمرد که چیزی بگوید که حرفی بزند از کارهایش. درست مثل پدری که فرزندان‌ موفق و افتخارآفرین‌اش را می‌خواهد به همه معرفی کند.
همیشه ته ذهن‌ام نظریه مرگ مولف وول می‌خورد؛ اما این‌بار چه شیرین و خواستنی بود که قصه ساخته‌هایش را می‌گفت و می‌شنیدم.
موسیقی نیوه‌مانگ را دو سال پیش دوستی بهم داده‌بود، فقط یک‌بار جرات کردم گوش بدم، حتی فیلم را هم بعدش نتوانستم ببینم، و حالا او از فِراق عزیزی می‌گفت که جرقه ساخت موسیقی تیتراژ پایانی فیلم را باعث شده‌بود. تاثیر عمیق و احترام سوزنده‌ای که در چهره خودش دویده‌بود و نتوانست قطعه را نیمه بگذارد. شاید خودش را با قاب‌ سی‌دی‌ها سرگرم می‌کرد که اشکی نچکد حتی...
دل‌ام می‌خواست به‌جای تشویق برم ببوسم‌اش بعد از پخش تک‌نوازی سه‌تار آلبوم "ترکمن". دل‌ام می‌خواست ببوسم‌اش وقتی که می‌گفت برای سکانسی از فیلم گبه که شخص سراغ مادرش را گرفته باید به گبه بافته شده کف چادر خیره شود، فکر کرده که چه بسازد که حس نبود مادر را القا کند؟
گفت: با تنبور صدای شانه‌های قالی را تداعی کردم، و بعد نوای لالایی را مثل نگین وسط قطعه جا دادم، دست‌ام درد‌نکنه. ]خنده و تشویق محکم حضار[
الحق دست‌ات درد نکنه استاد.
شکایت‌اش از عکاسان را دوست داشتم. آخر باید یک فرقی بین مسابقه فوتبال با جلسه موسیقی باشد؟ حسین علیزاده با لبخند و طعن گفت!
در آخر هم هرچند به گفته خودش از روی حس وظیفه اما چهار مضرابی مارا مهمان کرد. که حُسن ختام خوبی بر آن جلسه بود که قرار بود علمی و تئوری باشد اما سرشار از احساس و دوستی بود.(برای من حداقل)
خوش‌حال‌ام، خیلی خوش‌حال‌ام که رفتم دیروز چنان مست و پر از احساس خوب بودم که امروز شرح‌اش دادم اما نه به کفایت!
جای هرکس که نبود خالی...