۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه


از لذت‌های بزرگ و عمیق‌ام سوپرایز کردن و البته سوپرایز شدن‌ئه. از اون‌جایی که معمولن نمیشه (بخونید نباید!) منتظر کسی بود که سورپرایزت کنه، خودم دست به کار میشم. یه چیزهایی این‌ور و اون‌ور برای خودم می‌کارم تا یه روزی یه جایی پیداشون کنم و کیفور بشم. بعد گاهن امر چنان مشتبه میشه که رسمن یادم میره خودم اینا رو جفت و جور کردم برای خودم! حالا این سوپرایزها رو از پول توو جیب لباس بگیر ( همچین بی‌پولی طور) تا یه موزیک. دقیقن مثل همین اتفاقی که این روزا افتاد. وقتی حس تلخ و ترسناک غربت داشت دیوانه‌ام می‌کرد، درست لحظه‌ای که این‌قدر ترسیده و پریشون بودم که کم مونده بود یکی را توو خیابون صدا کنم بگم خانم/آقا میشه یه لحظه منُ بغل کنید؛ این خود به خود پلی شد و نجات‌ام داد. بعد هی فکر می‌کردم خدایا من اینو از کجا آوردم؟ از کی گرفتم؟ اصلن کیه این؟ توو کدوم فولدرم بوده؟! همه‌اش هم بی‌جواب.
یعنی چی بالاتر و آرام‌کننده‌تر از این می‌تونه باشه که حس‌ات موسیقی بشه و توو گوش‌ات زمزمه بشه.
این جوری که میشه (متاسفانه؟) به خودم و خل و چل بازیام امیدوار میشم که اگه آدما را از اطراف‌ام پراکنده می‌کنه لااقل هنوز می‌تونه خودمو جمع و جور کنه.

:)

اسم دخترشو گذاشته "جانان". حالا می‌تونه براش بخونه: چون تو "جانان" منی، جان بی‌تو خرم کی شود؟

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

گاهی هم [خیلی مسخره و احمقانه] فکر می‌‌کنم موسیقی راک خلق شده  تا اسبِ وحشیِ درون‌‌ام را ببره میون یه دشت که تا دل‌اش می‌خواد بدوئه. درست مثل همون تصویر کلیشه‌ای اما باشکوهِ دویدن رمه اسب‌‌های وحشی میان چمن‌زار و رودخونه‌های آمریکای شمالی.

دائمن جایی میان تغییر و تکرار

۱۳۹۱ فروردین ۵, شنبه



پاتک خوردن توو برنامه‌ریزی‌هام این‌قدر برام عادی شده که دیگه حتی خیلی هم حال‌ام گرفته نمیشه!  ولی خب این پاتک آخری خیلی سنگین بود، که درست از روز آخر سال و تا همین امروز حتی اینترنتم قطع باشه. (تابلو که الانشم خدا خیر محل‌ِکار بده و اینا) اونم چرا؟ چون مرکز مخابرات‌مون و سرویس‌دهی‌اش به لعنت خدا هم نمی‌ارزه. دو هفته قطع و وصل آخرشم قطع کلی!
بماند که دلم می‌خواست برای یه عده ایمیل بزنم ( به جان خودم اس‌ام‌اس حال نمیده)، یک پست سال نو داشتم  که دوست داشتم بذارمش. حتی یه من در آیینه 90 (گفتگوی خبری 22:30) نوشته بودم، به خدا که دیگه مزه نمیده الان پابلیش‌اش کنم.
بعد می‌‌خواستم اینجا بنویسم از مشت آخر سالی که از عزراییل خوردیم و ذوالفنونُ در حالی‌که خوش‌خیالانه فکر کردیم خوب شده از کف دادیم. که فقط گل صد برگ‌اش کافی بود تا حسرت دیگر نبودن‌اش  دل را بخراشه.
القصه، دوست داشتم بنویسم همین‌که بهار اومد و حال من خوبه، همین‌که امسال غرغر عیدُ نداشتم، همین که امسال یه شمع دارم توو سرم که برای روشن کردن و روشن نگه داشتن‌اش می‌خواهم حسابی تلاش کنم خیلی امیدبخش‌ئه. تازه خیلی هم خرافاتی‌ام که فکر می‌کنم سال‌های فرد معمولن سال‌های خوبی بودن برام. تا چه پیش آید.
بهارتون خرم.

۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

خانه سبز


همین یکی دو هفته پیش بود که رفتم توو فروشگاه موسسه رسانه‌های تصویری، از توو قفسه سریال‌هاش "خانه سبز" را برداشتم. نمی‌دونم باز از ذوق‌ام چی‌کار کردم که خانم فروشنده با اون چشمای گرد و شیطون‌اش اون‌جور بهم می‌خندید!
همین الان فرصت شد ببینم‌اش. یکی دو قسمت فقط .
 "به‌عقیدهٔ من سبزی یه حقیقته و باید اونو باور کرد." اولین جمله نریشن که سریال باهاش آغاز میشه. آخ از این لحن "سبز" گفتن. بار خاطرهٔ کمی نداره. چه توو زمانِ خودش چه از تاثیرش توو حالا چه اثر پروانه‌ایش. دل‌ام برای خسرو شکیبایی تنگ شد. برای صداش، لحن‌اش و استایل مخصوص به خودش. اون جمله به یاد موندنی "رییس باش اما ریاست نکن". مثل تلنگر بود برام که یه دختر غُدِ کله‌خرِ مغرور بودم. که مثلن می‌خواستم تمرین کنم چه جوری میشه رییس بود اما ریاست نکرد. اما هنوزم که هنوزه درست و حسابی یادش نگرفتم!
و یا اون جمله‌ای که می‌گفت: قهر باش اما باید حرف بزنی. که آرمان همیشگی‌ام بوده و رعایت‌اش کردم.
 با وجود همه قدیمی و تکراری بودن‌‌اش هنوزم با لذت تماشاش کردم. می‌خوام برم اون قسمتی‌اش راببینم که حبیب رضایی اومده بود، جانباز بود گمونم، و با یه زبون من‌درآوردی باهم حرف می‌زدن.فَمَن دَست چمنی؟! اووه که چه دست گرفته‌بودیم‌اش.
یا اون قسمت خواب خوشی داشته‌باش، با پررویی باما باش، فرید جنگل‌برد و اینا. می‌خوام برم از اون غار تنهایی اسکرین‌شات بگیرم، بذارم جلوم روحیه بگیرم و بیشتر تلاش کنم تا به غار خودم برسم. می‌خوام همهٔ شعارای رویایی فیلم را دوباره مزه‌مزه کنم تا دوباره تخیل‌ام نرم بشه. لطافت‌ها یادم بیاد. هرچند خیالی و نشدنی.
می‌خوام آخر سال و یاد از اموات مال خسرو شکیبایی باشه. مال حمیده خیرآبادی همیشه تپل و مهربون. مال خونه‌سبز، سبز و همیشه سبز.


بعدن‌نوشت: مرده‌شور هرچی گزینشِ سلیقه‌ایِ مزخرفِ ببرن! وسوسه شدم همه سی‌دی‌ها رو مرور کردم. طبعن توقع نداشتم همه قسمت‌‌ها باشه اما فکر هم نمی‌کردم مزخرف‌‌ترین قسمت‌هاش را گذاشته‌باشن. تازه اون قسمت خواب خوشی داشته باش و فلان را هم نداشت. شت!

۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

از پریشانی‌های شیرین


خیلی خیلی شبیه به کوهنوردی‌ئه. بالا رفتن از یه کوه سخت و صخره‌ای. بعد فقط هم این‌جور نیست که سرتُ بالا کنی قله و دور و نزدیکی‌اش را ببینی و جلو بری. باید برای هر قدمی که برمی‌داری فکر کنی. جای پاتُ محکم کنی بعد خودتُ بکشی بالا. قلهٔ بزرگی‌ئه. تقریبن هم بلند. فتح‌اش انرژی می‌خواد و بیشتر از اون صبوری. اما خوبی‌اش اینه که راه‌‌اش سخت هست اما دور نیست. شدنی‌ئه. یعنی باید که بشه. خوش‌بین‌ام به این فتح. 

۱۳۹۰ اسفند ۲۴, چهارشنبه

از خودکاوی‌ها


همواره شرم عنصر پررنگی در ذهن‌ام بود و  بعضن فکر می‌کردم که به همین میزان در وجودم هم پررنگ و محسوس‌ئه. اما حالا هرچه بیشتر می‌گذره مچ خودم را توو موقعیت‌های مختلف می‌گیرم که خبری از شرم و خجالت نیست. وقتی می‌بینم که یه عنصر عرفی که همیشه رنگ چشمگیر برام داشته به‌طرز غریبی داره کمرنگ میشه، درست و غلط‌ش را نمی‌دونم اما حس خوب داره برام. احساس می‌کنم دارم توو مسیرِ تطبیق نوع زندگی‌کردن‌ام با خودم و روحیات‌ام گام برمی‌دارم. هرچند لنگان‌لنگان هرچند لاک‌پشتی.

باید بزرگ خیلی بزرگ - جوری که هی بره توو چش و چارم - بنویسم بزنم به دیوار که: 
"به خودت زمان بده هی دیوونه جون به خودت زمان بده."

از آرزوها


و آن ظریف ِ قوی
قفل شده در حصار کوچک چند سانتی.
کاش کلید کوچکی بودم
قفل را می‌گشاییدم
گرم‌ات می‌کردم
حتی لحظه‌ای چند
حتی...

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه


پروسه خوشی و ناخوشی، غم و شادی‌ام با هیچ منطق و الگویی قابل توجیه نیست. هیچ الگوریتم یا علت‌یابی معقولی هم براش متصور نیست. مثلن این‌جوری که فکر کن الان از آسمون تهران برف بباره همچین تند و کولاکی (عینهو دیروز) بعد علت‌اش شکفتن یک گونهٔ نادر از ارکیده ارغوانی در جنگل‌های حاره‌ای آمازون باشه. همین‌قدر خنده‌دار، همین اندازه فضایی و تخمی.
خیلی وقت پیشا یه سریال می داد به اسم "فروشگاه". نیما بانکی هم نقش پسر خانواده را بازی می‌کرد. بعد اوضاع‌شون قروقاطی که می‌شد یه اصطلاحی داشت که می‌گفت اوضاع "خیش خراشما" شده. همچین "شین" هم می‌زد و نوک‌زبونی می‌گفت. این اصطلاح‌ئه این‌قدر کاربردی بود برام که از همون موقع چسبید به ذهن‌ام.
الان همچین منظورو می‌رسونه وقتی تکرار می‌کنم خیش‌خراشمامخیش‌خراشمام . همون‌جوری که "شین"‌اش هم بزنه.

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

از دام‌ها

ابوعطا
ای داد ای داد...

تصحیح نامه


خب تقصیر از من و این بی‌دقتی‌های تموم‌نشدنی‌‌مه. الان فهمیدم یه دوست خیلی خیلی عزیزی اسم این‌جا رو "ذهن گِرد" می‌خونده، در حالی‌که اون‌چه که مدنظر منه "ذهن گَرد" بوده.
البته ذهن ِ گِرد هم خوبه. یعنی بهش که فکر کنم می‌بینم خیلی هم خوبه. گردی و بی گوشه‌ بودن نعمتی‌ئه.اما من ازش بی بهره‌ام. ذهن من گِرد که هیچ هزار و یک اضلاع هم هست. پر از زاویه‌ها و گوشه‌ها ی ریز و درشت. که همیشه چیزی هست که به این گوشه‌ها گیر کند. اصلن همین زاویه داری و گوشه‌ناکی افراط‌گونه بوده که مرا ذهن گَرد کرده است.
بهر حال از همین تریبون مراتب عذرخواهی خودم را به ایشون و بقیه دوستان اعلام می‌کنم. امیدوارم این بی‌دقتی سهوی(!) را بر من ببخشایید.

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه

از یادها


آفتاب از شیشه پاسیو پهن شده بود وسط آشپزخونه و از انعکاس شیشه‌ رنگی‌های بالای پنجره، همه جا رنگی رنگی شده‌بود.
ظهر جمعه بود حتمن که بوی سبزی‌پلوش پیچیده بود توو خونه.
نشسته بود روی مبل گل‌گلی‌های جلو ضبط. روو میز هم پُر ِ کتاب و دفترهاش بود. پا شد رفت جلو ضبط زانو زد. همون آیوا 550‌ئه . کاست‌ها را این‌ور و اون‌ور کرد و انتخاب و پِلی (+)
جزوه ادبیاتُ دست گرفت و شروع کرد ورق زدن. معنی واژگان. یه دونه  می‌خوند، یه دونه هم از من می‌پرسید.
هرکدومُ که درست جواب می‌دادم چشماش می‌خندید و توو دلِ من قند آب می‌شد.
مـــــــن هــــــــم جدا شدم ز آشیانه
مـــــــن هــــــــم دل‌ام شکسته ای زمانه
زانوهام توو بغل‌ام، چونه‌امم گذاشته‌بودم رووشون زیر لبی همراهی می‌کردم که:
چه شود بر رخ ِ من ز ِ کَرَم  فکنی نظری
نگاه‌ام به نگاه‌ات گره خورد. که نمی‌دونم از کِی به من دوخته شده‌بود.
خاموش‌اش می‌کنما!
نه نه!
کتاب‌اشُ دوباره باز کرد.
رقعه؟
نامه
چشمات خندید توو دل‌ام قند آب شد.

۱۳۹۰ اسفند ۱۶, سه‌شنبه

خاری در چشم و استخوان در گلو


ای مردمان ای مردمان
                              از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن
                              کاندر دل اندیشیده‌ام