۱۳۹۰ فروردین ۱۱, پنجشنبه

اندیشه


از جدایی نادر از سیمین و اصغر فرهادی زیاد گفتند،زیاد شنیدیم ،زیاد خواندیم.
اما چیزی که گفته نشد( یا حداقل من ندیدم که گفته شود) این "تفکر مردسالارانه" در فیلم های اصغر فرهادی ست..
در فیلم های او همواره  زنان موجودات بی فکر و خودسری هستند که مشکلات و گاه فجایع داستان را رقم میزنند. و مردان موجوداتی منطقی، خانواده دوست  که در نهایت باید تدبیری برای حل مشکلات بیاندیشند.
حداقل این حالت در دو فیلم "درباره الی" و "جدایی نادر از سیمین" به وضوح به چشم میخورد.
شاید چون تفکر(یا دیدگاه) غالب بر جامعه ما مردسالاری ست چنین مسائلی حتی دیده هم نشود چه برسد به نقد.و یا  اینکه فرهادی اینقدر خوب می سازد و چنان غرق داستانت می کند که دیدت ازین منظر دور می شود. ولیکن با کمی دور شدن از جو داستان و مروری دوباره بر آن این حالت  مردسالارانه کاملن خودنمایی می کند.


پی نوشت: دلم می خواهد این را با خود فرهادی بگویم،تا جوابی بگیرم از او.چرا که فیلم سازیش را دوست دارم.خوب می بیند و خوب می سازد،اما این ضعفش توی چشمم می زند!

۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

۱۳۹۰ فروردین ۹, سه‌شنبه

گام هایی فراتر از چارچوب

محمد معتمدی  به عقیده من پدیده ای ست در زمینه موسیقی و آواز ایرانی .که به حد استعداد خویش شناخته نشده است. هرچند که همکاری او با گروه شیدا (همچنین گروه بانوان شیدا) است که سرپرستی چون -محمدرضا لطفی دارد-.به جز آلبوم  "وطنم ایران" که با گروه شیدا و محمدرضا لطفی کار کرده است، آواز های دل نشین و صدای بم و پخته  او را در اپرای مولوی در نقش "مولانا"شنیده ایم.
کار کردن با کسی مثل همایون شجریان آسان نیست. او تعلیم یافته و آب دیده ی محضر پدر ست و به جز استعداد خانوادگی و صدای ملکوتی خویش از سواد و دانش بالایی در زمینه موسیقی برخوردارست. بودن و همراهی با او،و کم نیاوردن مقابل او انصافن کار هرکسی نیست.
لیکن محمد معتمدی در اپرای مولوی به بهترین وجه از عهده آن برآمد. خصوصن در دیدارهای شمس و مولانا به جز شعر و موسیقی ، آوازهایی دارد که الحق سکرآور و مسخ کننده ست.
در گذارهایم به این ویدیو از محمد معتمدی برخوردم (که لینک اون را در ادامه خواهم گداشت.) موسیقی تلفیقی.کاری که همیشه  کسانی که کار آواز ایرانی می کنند از آن گریزانند و یا آن را ناصواب می پندارند.
سوای بررسی درست و غلط بودن به لحاظ موسیقایی،جرات اجرای این کنسرت بیشتر من را مجذوب کرد.



پ.ن : تحلیل موسیقایی این اثر باشد به عهده کسانی که دانش موسیقی بیش از من دارند.

خواندنی ها کم نیست ، من و تو کم خواندیم

پیشتر از این اوکتاویو پاز برای من یک شاعر بی نظیر بود!همیشه چشمم به دنبال شعرهایش بود به خصوص (و تقریبا فقط) با ترجمه های روانشاد احمد میرعلایی!
تا اینکه دیروز یک کتاب کوچک ازش دیدم تو یه کتابفروشی .با ترجمه خشایار دیهیمی!چون ترجمه های دیگر ایشون را ورق زده بودم و به نظرم بد نیومده بود،برش داشتم.یه نوشتار بود،چیزی به جز شعر!کنجکاو شدم بخونمش، پس خریدمش.بماند که کللن کشش عجیبی به کتاب های قطع جیبی دارم!
وقتی شروع به خوندنش کردم داشتم از ذوق میمردم.اصلا کم مونده بود از شادی ولو بشم وسط کافه.همیشه وقتی یکی حرف های من را بزنه به وجد میام،ذوق زده میشم.بعضی ها بهم میگن "جوگیر" نمی دونم شاید!ولی بهرحال خیلی لذت بردم.
چند بخش خیلی خوبش را می نویسم ، باشد که هرکی خوشش آمد بخواندش! هرچند که بِه گزینیش کمی دشواره

-   ما محکوم هستیم که تنها زندگی کنیم، اما "محکوم "بدان نیز هستیم که از تنهایی خویش درگذریم و پیوندهایی را که ما را با زندگی درگذشته ای بهشتی مربوط می ساخت،دوباره برقرار کنیم.

-  احساس تنهایی ما اهمیت و معنایی دوگانه دارد: از سویی آگاهی بر خویشتن است، و از سویی دیگر آرزوی گریز از خویشتن.

-  انسان تنها "به دست خدا منزوی شده است".تنهایی هم جرم ما و هم بخشودگی ماست.

-  در دنیای ما عشق تجربه ای تقریبا دست نیافتنی ست،همه چیز علیه عشق ست : اخلاقیات،طبقات،قوانین،نژادها و حتی "خود عشاق". زن برای مرد همیشه آن "دیگری" بوده است،ضد و مکمل او.اگر جزیی از وجود ما در عطش وصل اوست،جز دیگر - که به همان اندازه آمر ست- او  را دفع می کند. ............ او [زن] هرگز زتانگی اش را بروز نمی دهد چون این زنانگی خود را همیشه به شکلی نشان می دهد که مردان برای او ساخته اند.

- "" انتخاب عشق"" در جامعه ما ناممکن است..... مفهوم رمانتیک عشق که متضمن گسستن و گریختن و فاجعه است،یگانه مفهومی از عشق  است  که ما می شناسیم چون همه چیز در جامعه ما مانع از آن است که عشق """انتخابی آزاد""" شود.

-  زن در تصویری که جامعه مذکر بر او تحمیل کرده محبوس است، بنابراین اگر به سراغ انتخاب آزاد برود ماند این است که حصار زندان را شکسته است.......مرد نیز از انتخاب بازداشته می شود .محدوده امکانات او بسیار تنگ است.


پی نوشت1: اینقدر ذوق زده بودم که یادم رفت اسم کتاب رو بگم. " دیالکتیک تنهایی" نوشته : اوکتاویو پاز / ترجمه:خشایار دیهیمی / انتشارات لوح فکر 1381
پی نوشت 2: اگر ولم کنن همه کتاب رو می نوشتم.کتاب کوچک و پرباریه.حداقل جمله های خوبی توش هست! تونستید بخونیدش حتما.
پی نوشت3 : حقیقتن من به فرشته نگهبان بر کتاب و فیلم معتقدم.که همیشه به وقتش میاد یه کتاب یا فیلم خوب رو خودش می سپاره بهت.بدون اینکه حتی چیزی از اون کتاب یا فیلم بدونی.

کوتاه نوشت 4

هرگاه بخواهم دراز بکشم یا بخوابم یا حتی بنشینم،رو به قبله می شوم.
مادربزرگم همیشه می گوید: نازکش داری ناز کن . نداری ،پاتو رو به قبله درازکن.

۱۳۹۰ فروردین ۷, یکشنبه

INTERNETISM

اینترنت دنیای عجیبی ست.یک حالت باتلاقی دارد.وقتی که در آن وارد می شوی اینگونه به نظر نمیاید، امان از وقتی که دچارش میشوی....
تنها راه حل برای نجات از این مستغرق شدن فاصله گرفتن از فضاست. وقتی از اینترنت و همه خواندنی ها و دیدنی هایش فاصله گرفتی،تازه می فهمی که اوووووه!تا به کجا درگیرش بوده ای.بعد انگار زندگی جدیدی را شروع می کنی.پر از تصمیم های جدید و افکار نو می شوی.انگار که چهره های دیگر زندگی هم دیده می شود.احساس می کنی دنیای واقعی هم جای خیلی بدی برای زندگی نیست.و این رویه تا مدتها ادامه دارد تا هنگامی که دوباره به سمت  نت برمی گردی.(حقیقتا هم قابل ترک نیست،چون بسیاری از امورات روزمره مان را تسهیل می کند!)
   وقتی که رجوع!کردی اوایل خوبی اما مدتی بعد باز هم همان آش و همان کاسه!فقط شاید با شمایلی کمی متفاوت تر!
این آمد وشد چندین و چندبار برای خودم هم پیش آمده.از دوران دبیرستان که پایم به نت بازشد! تا همین الان.چندین بار آمدم پاگیر شدم رفتم و دوباره روز از نو روزی از نو.
ناگفته نماند که در همین آمدن ها و رفتن ها چه ها که نیاموختم از دیگران و چه شناخت ها که حاصل نشد از خودم.
اما همین که نمی شود موضع روشنی پیرامون این دنیای بزرگ و پرحجمه داشت برایم آزاردهنده ست.شاید اصل ماجرا در همین پویایی و آمد وشدها باشد اما روحیه ایده آل گرای من این را برنمی تابد!
البته برای خیلی ها(شاید بشود گفت"همه")همین جور بوده.چون به هر وبلاگی سرمیزنی حتما یک پست "آمد و شد"ی در آن پیدا میشود.
نهایت اینکه هنوز جهت گیری قاطعی در رابطه با نت و ارتباطات  آن نمی شود داشت. نه می توان آن را رد و نه تایید کرد.
یعنی فضای نت نیز مثل همه پدیده های این جهان امریست نسبی!

۱۳۹۰ فروردین ۶, شنبه

مادر

همیشه اعتقادم بر این بوده که در هر وبلاگ، نویسنده دغدغه های شخصیش را می نویسد هرچند که ممکن است خیلی از این دغدغه ها رویکردی جمعی داشته باشد.
موضوعی را که میخواهم بگویم، چند روزست از متن روزهایم بیرون نمی رود و انگار تا به زیور تایپ!آراسته نشود راحتم نمی گذارد. هرچند که این موضوع ابدا دغدغه من نیست!(حداقل فعلا!!!)
مدیریت در زندگی نمود های مختلفی دارد و از پررنگ ترین آنها مدیریت روابط ست! و از شاخه های پربارآن، مدیریت روابط خانوادگی ست.
کلی مقدمه نوشتم و پس و پیش گویی که  سوالی مطرح کنم که خیلی وقت ست که برایم بی جواب مانده:
چرا اینقدر مدیریت روابط بین همسر و مادر سخت است،خصوصا برای آقایان؟!!!!
واقعا بکار بستن شیوه ای برای اینکه نه همسر برنجد و نه مادرتا به این حد دشوارست که این روزها این کدورت اینقدر پررنگ و همه گیر شده ست در بین زوج ها ،از زندگی های نوپا گرفته تا زندگی هایی با قدمت چندین ساله!
البته که روی سخن با هر دوسمت ماجراست:
آقا یا خانم محترم : "مادر" جزو مایملک کسی نیست که بشود دورش انداخت یا مثل کنه به او چسبید! مادر را به حد خودش با همه بدی ها و خوبی هایش ببینید.هر حرف و یا اشک مادر لزوما خیرخواهانه یا تمساحانه! نیست.کمی در درک و دیدگاه نسبت به مادرها واقع بین باشید و اینگونه اسطوره ای به ایشان ننگرید که او هم بشر است و سرشار از درست ها و نادرست ها.

مادر عزیز: دختر یا پسر تو جزو مایملک تو نیست که بخواهی او را به کسی بدهی یا نه! او فرزند توست و بایست که مستقل باشد!که اگر هم نیست وظیفه مستقل کردنش با توست!
بگذار او هم با عشق و نفرت خود درگیر شود و اینقدر با نصیحت ها یا اشک و زاری ها ثبات فکری او را درهم نشکن.بگذار بد و خوبش را بفهمد وقتی اینقدر او را بزرگ پنداشته ای که او را به یک زندگی مشترک  سپرده ای.و اینکه اگر کمکی نمی توانی به  او بکنی با خلقیات و محبت های مادرانه ات(که گاه رنگ خودخواهی می گیرد)چوب لای چرخ او مگذار.




ضمیمه:
1- اینها را نوشتم شاید روزی به کار خودم هم بیاید!

۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

بوی عیدی

از عید بدم میاد.اصلا هم دوستش ندارم و هیچ اشتیاقی هم به اومدنش ندارم که برم همه جا به همه ثبریک بگم و پست های عمو نوروزی و دررری دیررری دررری دیررری  بزارم.
اما برعکسش روزهای آخر سال روزهای مورد علاقه منه.یه جورایی شیفته وار دوست دارم این روزها رو که به سرعت هم می گذرند.
اما عید رو به خاطر چند چیز می تونم تحمل کنم:
به خاطر گلدون های سنبل ،لاله و سینرره.
به خاطر تماشای شوق کودکانه مردم در خرید هنگام لحظات آخر سال.
به خاطر تماشای  دست فروشان که هر چی داشتن و نداشتن رو ریختن کف خیابون.
به خاطر هوای ملس.
به خاطر بوی خاکی که تو هوا می پیچه
و به خاطر خاطره های کودکیم.
اینکه وقتی که بچه بودیم هرجا می رفتیم عید دیدنی موقع خداحافظی یه مشت آجیل یواشکی می ریختیم تو جیبمون.بعد تو ماشین یواشکی با ریز ریز خنده می خوردیم که بابا نفهمه چون کله مون را می کند.
اینکه فقط یه سال بالاخره موفق شدم کفش تق تقی بخرم.
 ذوقم واسه لباس های نو و هیجان پوشیدن آنها برای فردای سیده بدر که می رفتیم مدرسه!
عید رو برای خاطره بازی تحمل می کنم.
آه آن روزهای رنگین، آه آن روزهای کوتاه

۱۳۸۹ اسفند ۲۷, جمعه

دیالوگ

+ من نمی دونستم ستاره ها هم میمیرن!***
- .خیلی از ستاره هایی که ما الان می بینیم شاید میلیون ها سال پیش مردن.ولی ما هنوز می بینیمشون.
+ یعنی اینقدر از ما دورن؟
-بله.خیلی دور،خیلی نزدیک. خیلی چیزا اطراف ما هستن که به نظر خیلی از ما دورن ،اما در حقیقت خیلی نزدیکن.






*** خیلی دور،خیلی نزدیک
رضا میرکریمی

۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

اگر تنها و اگر...

 یک ریاضی دان بیاید این قضیه من را ثابت کند:
نقطه اوج و نزولی من برهم  منطبق شده است، هیچ کس مرا تسخیر خود نمی کند!

۱۳۸۹ اسفند ۲۳, دوشنبه

وقتی مخاطبم تویی،دلم می خواهد کسی نداند...

قبول ندارم که حرف تعهد می آورد، اما وقتی آن چنان مطمئن از تو با دیگران حرف زدم ، احساس کردم به تو متعهد شدم!اینکه اگر قراری با تو گذاشتم ملزم به پایبندی هستم.
این آخرین موضع من نسبت به توست و می دانم که می دانی.


ضمیمه: کی ببینم مرا چنان که منم! (حضرت مولانا)

۱۳۸۹ اسفند ۱۹, پنجشنبه

وسوسه

در جست و جوی دردی بر کاغد سپید *


وقتی که زنجیر بر دستانت باشد و قفلی بر دهانت ،وسوسه کاغذ تو را به نابودی خواهد کشاند.







 * : برگرفته از مقاله ی مسعود بهنود

۱۳۸۹ اسفند ۱۸, چهارشنبه

هر زمان مي‌گفت او نفرين نو اوش مي‌زد كاندرين صحرا بدو*

پسرخاله ام بچه که بود،هروقت  خاله ام دعواش می کرد،برای فرار از کتک خوردن، دور خونه می دوید و تند تند می گفت: الهی کفشات پاره بشن،ایشالا خار بره تو دستات، ایشالا بری تو قوطی حلبی زندگی کنی.
من عاشق این نال و نفریناش بودم. و اگر موقع دعوا منم خونه شون بودم همچین با لذت تماشا می کردم که انگار دارم بهترین فیلم دنیا را می بینم.
الان کاربرد این نفرین ها برای من ،زیاد شده.کسانی هستند که اینقدر لجت را درمیارن یا حرصت میدن که فقط یه نفرین دلتو خنک خواهد کرد.اما از طرفی اونقدربرای آدم عزیز یا محترم هستند که دلت نیاید نفرین کنی.پس همین نفرین های کودکانه می تواند بهترین حربه برای خالی کردن حرص  باشد.
استفاده از اینها را به همه توصیه می کنم.

*تتیتر از: حضرت مولانا

موسیقی اعجازی بی بدیل

چیزهای زیادی تو این دنیا هست که به عنوان نعمت ازشون یاد میشود.بعضی از این نعمت ها بسیار بسیار ارزشمندتر از توجهی ست که به آنها می شود.مثل سلامتی.
و این ضرب المثل از سعدی عزیز را هم بلدیم که: قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی دچار آید.
معمولن هم وقتی آدم حالش گرفته است یا از زندگی شکایت می کند،زمان یادآوری این نعمت میشود!
اما قصد من معرفی نعمت ها نبود،حتی تاکید بر جدی گرفتن سلامتی هم نبود.
قصدم سر فرود آوردن،تعظیم و ابراز خاکساری و ارادت در مقابل الهی ترین نعمت بود:
موسیقی
(برای من حداقل) این بالاترین و والاترین نعمت دنیایی ست. پدیده ای ست که هیچ جایگزینی برای آن نمی توانم بیاورم.التیام بدترین حالات ،آرامش دهنده بدترین لحظه ها برای من فقط و فقط موسیقی بوده ست.
به خاطر این نعمت از همه آهنگسازها (از ناصر چشم آذر ...تا.....بتهوون و باخ و مندلسون و...) متشکرم.دست هایشان را می بوسم.مقابلشان سر ارادات فرو میاورم و سپاسگزارم بارها و بارها و بارها...
و در نهایت
خدایا شما که سرورید،از شما هم سپاسگزارم.

۱۳۸۹ اسفند ۱۷, سه‌شنبه

مدادرنگی

همیشه دلم مداد رنگی تو اون جعبه های فلزی می خواست که روش یا عکس طوطی بود یا دو تا بالن رنگی رنگی.

۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

گاهی اوقات خیلی کلید میشم!
البته کلید شدن من خوشبختانه یا بدبختانه به آدمها نیست!به مفاهیمه،به احساس ها،به تفکرات و....
کلید جدیدم هم به مطالب وبلاگ هاییه که دوستشون دارم.دیگه خیلی نه فرصت می کنم نه حوصله ام می گیره که وب گردی کنم و وبلاگ خوب تور کنم!
وقتی مثلا یکیشو پیدا می کنم هر یه ساعت یه بار میرم رفرش میزنم بلکه مطلب جدیدشو اولین نفر بخونم!اینقدر کلید می کنم که خودمم حرصم میگیره از خودم!
کلا گاهی خیلی کلید میشم....


توضیحانه:وبلاگ هایی رو که دوست دارم عمرن از تو گودر نمی خونمشون!

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

واقعا نمی دونم این چه سریه؟!
هروقت یه عالمه حرف تو ذهنت ردیف میشه،به اندازه یه رمان،وقتی میخوای بنویسی فقط 2-3 جمله اش بیشتر نمیاد.اما اگه فقط 2تا واژه  داشته باشی و بعد بخوای بنویسی یه دریا نوشته جاری میشه...

۱۳۸۹ اسفند ۱۰, سه‌شنبه

multi media

نمی دونم چه جوری هم ناهار می خورد هم گریه می کرد؟!
آخه تازه فهمید که یکی دیگه از دوستاش را هم برده بودند خرید عید!!!