میخواهم بدانم خنجری زهرآلودتر از تحقیر هست؟!
۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه
۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه
آشکارا نهان کنم تاچند...... دوست میدارمات به بانگِ بلند*
نه ورقزنِ تقویمام و نه دیروز (برعکس همیشه) زیاد در نت چرخیدم که بدانم چه
خبر است و چه مناسبتی است. حالا امروز
دیدم که بعله بعله دیروز روز بزرگداشت سعدی بوده.
از سعدی گفتن و نوشتن آب در
هاون کوبیدن است . شاید حسی که به سعدی دارم اینقدر عمیق و حقیقی باشد که بتوانم
بگویم به او احساس دِین دارم. لحظههایی از مرا پر کرده که گاه خودم هم باورم نمیشود
چند خط و ربطی این چنین بتواند کشتیِ طوفانزده را ناخدا باشد.
اصلن همین سعدی گاه برایم سررشته بوده در خیلی دوستیها. حرف مشترکام با خیلی
آدمها.
اگر به اندازه ظرف کوچک و حقیر خودم معجون عشق را چشیده باشم بلادرنگ از ارکان
اصلی آن سعدی بوده و زبان شیریناش.
نه فقط روز اول اردیبهشت، که همه روزهای سال در گوشه قلبام بزرگداشت و آذین
بستهٔ سعدی است.
*اصلاحیه:باز هم منُ اشتباهات تمام نشدنیام! تیتر طبعن از سعدی نیست و از عراقیئه. اینو بعد از دو روز دوست ناشناسی! تذکر دادن که ممنونم از ایشون.
۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه
فقط! همان هنگام که قفس با دری گشوده، لبِ بام باشد، پرنده بودنات معلوم خواهد شد.
۱۳۹۱ فروردین ۲۸, دوشنبه
The Shawshank Redemption
صفحه 27 کتاب جلوش باز بود.دیگه خطـهای آخر بود. اما هرچی فکر می کرد چیزی از اونچه که خونده بود یادش نمیاومد. هی به مغزش فشار میآورد که چی بود، چیا گذشته توو این صفحه. آخه چرا یادش نمیاومد. اصرار احمقانهای هم داشت که برنگرده و صفحه را از اول نخونه. پیش خودش می گفت: نمیشه که. نمیشه وقتی هنوز کلی صفحه دیگه مونده، این صفحه رو دوباره بخونم. ولی فایدهای نداشت. از یه جایی روند داستان را گم کردهبود. اینقدر که حتی دیگه نمیتونست حدس بزنه بقیه داستان چی میشه. یا حتی چه کسانی توو این داستان بودند یا خواهند بود. مخصوصن که داستاناش خطی بود. جوری که همه چی اینقدر عادیه که آدم فکر میکنه آرامشِ قبل از طوفان باشه. یا دائم منتظر باشه که بالاخره یه اتفاقی بیافته.
حالا دیگه چشماشو بستهبود. یه دستاش زیر چونهاش بود با دست دیگهاش روو میز ضرب گرفتهبود. و به این فکر میکرد که اصلن بیخیال این کتابه بشه. شروع کنه بقیهشو خودش بنویسه. چیزی مثل فرار از القای نویسنده. از پایانی محتوم...
۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه
گاهی هم نشونه حالِ خراب و پریشونی، یه آشپزخونهٔ بهم ریختهاست. که از یه سرِ کابینت ظرف چیدهشده تا اون سر. همونطورکه مواد دارن توو مخلوطکن بهم میپیچن، فکرها و تکرار دیالوگها هم توو سرِ آدم میپیچه. از اینکه مایه کوکو ریخته روو کابینت بغل گاز ولی داری روی گازُ دستمال میکشی.
آب و تاب همون مدلِ همیشگیئه، همون ترکیب ادویههای همیشه، خوشبو و دلخواه اما مزهٔ غم میده. طعم آشفتگی. کاش امروز هیشکی ناهار نخوره. کاش میشد غذاها رو میریختم توو یه آب روان، شاید آب لااقل ببره این تلاطم آروم نشدنی رو...
۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه
کمک کردن رو تقریبن بلدم ولی کمک گرفتنُ اصلن!
۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سهشنبه
رمزآلود و مهآگین بودن را دوست دارم ولی خب خودم پیچیدگی خاصی توو زندگیام نیست که بخوام رازگونه و اینا باشم، مگر وقتی که پای کنجکاوی آدمها به میون بیاد.
مثلن وقتایی که زیادی ازم سوال میپرسن یا وقتایی که آدما بِروبِر نگاهشونو از آدم برنمیدارن تا بفهمن چکار داری میکنی. اینجور وقتاست که مرضام میگیره سربهسرشون بگذارم.حالتی بگیرم یا کاری کنم که بیشتر کنجکاو بشن، اینقدر که کنجکاوی و فضولیشون از توی نگاه و حرکات سر و دستشون حتی، بپاشه بیرون. از این مدلا که وقتی از کنارشون میری جلسه بگیرن که یارو کی بود و چیکار داشت میکرد!بعد شروع کنن قضاوت.مسلمن من که نمیفهمم چیا میگن و چی فکر میکنن، اما همینقدر که ذهنشونُ منحرف و الکی مشغول کردم و یه چیزی را بیخود و پرت جلوه دادم یه حس خوشایندی تووم ایجاد میشه. گمونم همون لذت انتقامه که میگن! تازه حریفهای خوب اونایی هستند که کوتاه نمیان و به یه نگاه قانع نیستن بلکه هی هم حرکتهای مختلف میزنن که یا بیشتر بدونن یا بالاخره از یه راهی سر دربیارن چه خبره!
بهرحال اینم یه جور بیماریه هرچند که نه صدمه خاصی داره و نه آزار چندانی!
پ.ن: اول اینو نوشتم بعد کلی فکر کردم که این یه حرکت سادیستیئه یا چی. یه ور ذهنام میگفت بله، خیلی هم کِرمالو تازه. و یه وَر دیگه هم میگفت این یه واکنش دفاعی-تنبیهیئه نسبت به فضولی دیگران. حالا اینکه کدوماش درستتره یا هردوتاش نمیدونم والا..
۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه
شایدم یه ماشین بخرم، برم راننده سرویس بچههای دبستانی بشم. توو راه براشون موزیک بذارم. همه مدلی. سربهسرشون بذارم، براشون از خیالبافیهام بگم و خیالبافیهاشونو گوش کنم. تولدشونو یادداشت کنم و هر روزش یه دور گردش اضافی هم بریم. بقیه روز را هم مال خودم باشم. ول، بیقید. بی اجبار. خستهام از این نظم جبری کارمندی. از این آدمهای مکانیکی و تکراری.
خیلی خستهام...
۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه
La vie en Rose
وقتیکه فیلم تموم میشه و دکمه استاپ را میزنم یک سکوت خاصی توو سرم ایجاد میشه. یک توقف چند ثانیهای. هرقدر لذت بیشتری برده باشم این سکوت طولانیتر و لذتبخشتر میشه. خیلی وقت بود این سکوت ملس و دلچسب را نچشیدهبودم. اونم به این کِشداری.
آخ که چه چسبید این ملغمه عشق و ایمان. چهقدر خوب بود این فنایی در عشق. یه فنا شدن واقعی.
چه همه قشنگ میتونستم علاقهام به زبان فرانسه را جابهجا میون قرقرههای تحریرمانند مزهمزه کنم. و نهایتن چهقدر رئال تصویر و صدا خلق شدهبود.
خوشحالام همه بدو بدوهام برای گرفتن و دیدناش الکی نبود.
۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه
لبخند ژوکوند
یه بارم هوس شعر داشتم، رفتم شهر کتاب سراغ قفسهٔ شعرها. هی بذار و وردار میکردم بلکه یه چیز به دلام بشینه که یهو یه آقای قدبلندِ پالتوپوش با چشمایی سرخ و ملغمهای از بوی عطر و سیگار کنارم ظاهر شد. پرسید دنبال شعرِ خوب میگردید؟ هنوز نه تایید کرده بودم و نه تکذیب، یه کتاب کشید بیرون و گفت شعرای اینو خوندید؟ اسم شاعر رو درست حسابی ندیدهبودم که تندی بازش کرد و گفت اجازه بدید بخونم براتون. شروع کرد از این مدلای کشدار و شبشعری به خوندن. آخرشم گفت خوب بود نه؟!
منم یه لبخند زدم. چنان لبخندی که آقای قدبلندِ پالتوپوش کتابُ گذاشت توو قفسه و گفت ببخشید مزاحم اوقاتتون شدم و بعدشم غیب شد.۱۳۹۱ فروردین ۱۵, سهشنبه
گه
تندتند دارم توجیه میکنم واسه خودم که عزیزه، اینقدر عزیزه که رووم نمیشه بهش بگم بیا ولی نمون. اینقدر خودمو به در و دیوار کوبیدم و توو هر حرفاش یه ان قُلتی آوردم که گفت شاید برگرده و نمونه. بعد نفس راحت کشیدم، آروم شدم از اینکه احتمالن نَمونه. پَستفطرتی محض! حالام از خودم و کثافتکاریای که کردم بهم می خوره، بس که سرم تا ته توی خودمه. که تحمل طولانی هیچکسُ ندارم. که باز مرض فاصلهام عود کرده. اصلن دوست دارم دور وایسم فقط به همه لبخند بزنم و دست تکون بدم، ولی هیشکی نیاد جلو سلام و علیک کنه. همه هم همون دور دست تکون بدن. وقتی با عزیزترین آدم اینکارو کردم...
شت شت شت! لجنی که منم.
اشتراک در:
پستها (Atom)