دلم برایش سوخت.
نامه زده بود: احوالاتت به قاعده است؟
و من نوشتم خیر! بی هیچ توضیحی!
ساعتی بعد چراغ روشن آمد! (گو اینکه همیشه چراغ خاموش بود) که شاید بخواهم حرف بزنم.
اما من چراغم را بستم!
می داند باید در قبال من محتاط بود!
شاید ناراحت بشود شاید هم نه! دیگر حوصله ندارم مراعات کنم...
نامه زده بود: احوالاتت به قاعده است؟
و من نوشتم خیر! بی هیچ توضیحی!
ساعتی بعد چراغ روشن آمد! (گو اینکه همیشه چراغ خاموش بود) که شاید بخواهم حرف بزنم.
اما من چراغم را بستم!
می داند باید در قبال من محتاط بود!
شاید ناراحت بشود شاید هم نه! دیگر حوصله ندارم مراعات کنم...
باید یاد گرفت!
پاسخحذفیکی هم به من بگه بد نیس!!!
مهدی ملک زاده
پاسخحذفتوام یاد بگیر!;)