۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۱, شنبه

دل تنگی


من دلم تنگ شده است.
این ها که می نویسم نک ونال نیست.  حتی غرغر هم نیست. حرف است ، حرف!!!!
دلم اینقدر تنگ شده است که دارد بسته می شود.من از دل بسته می ترسم.دوستش ندارم.
 دلم تنگ شده است برای همه دوستان قدیمی ام . که هزارسال است هیچ کدام شان را ندیدم. کاش اینجا را بلد بودند می آمدند می دیدند چقدر دلم برای شان تنگ شده است ، آن وقت این همه وَرِ دلِ شوهرهای شان نمی نشستند.
 دلم تنگ شده است برای همه هم کلاسی های دانشگاهی ام که من از همه شان بزرگتر بودم. که پیر کلاس بودم .  نه حالا که جایی کار می کنم که جوان ترین ( بخوانید بچه ترین!) عضو سیستم به حساب می آیم.
دلم تنگ شده است برای بی خیالی های دبیرستانی ام .
دلم  تنگ شده استبرای معلم فیزیک دبیرستانم که هر روز با هم کل کل می کردیم و به من می گفت : من از اخم شما می ترسم.بداخلاقی برای مَرد، حُسن است ! و من مثل بمب منفجر می شدم.
دلم تنگ شده است که هرهر بخندم و شادی کنم. من دیگر از غم و غم زدگی حالم بهم می خورد
دلم  تنگ شده است برای بهترین دوستم  که 310 کیلومتر از من دورتر است. که هم اش مشغول یک کاری ست. یا مقاله دارد یا مسابقه.
دلم تنگ شده است  برای آن هارت و پورت های قدیمی و همیشگی ام . دیگر حالم بهم می خورد که در مقابل آدم ها دست به عصا باشم.
دلم تنگ شده است برای یک مسافرت درست و حسابی.
دلم تنگ شده است برای ولو شدن بر دامن طبیعت.
دلم تنگ شده است برای بالا رفتن از یک درخت به بهانه چیدن میوه ایی از نوک شاخسار آن.


من دلم برای همه خوبی ها و همه خوب های عالم تنگ شده است .

کاش دل هم مثل لباس  درز داشت تا کمی آن را می شکافتیم که گشاد تر بشود.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر