۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

چهار سال و نیم ازم کوچکتره. خودسر و مهربون و عشق بچه ست. همیشه به سرو وضعش می رسه. لباس هاش همیشه یه هارمونی دارند.یا توی رنگ یا طرح و یا حتی هردو.انصافن هم خوش سلیقه ست.
مغرور و آروم و با احساسه.
هر و قت چیزی براش می خرم ، حتمن باید یه چیزی در جبرانش بخره برام.میگه: آخه نمیشه که. تو هر وقت میری خرید یه چیز هم واسه من می خری.
بیرون که میریم اگه من حساب کنم، دفعه دیگه پاشو می کنه تو یه کفش الا و بِلا این بار خودش باید حساب کنه!
این کله خرابیش عین خودمه!
هر و قت ،خریدی، جایی بخواد با من بره ، شب قبلش کلی خودش رو برام لوس می کنه و زبون می ریزه تا قبول کنم، بعد از کار باهاش برم.
دیشب هم کلی زبون ریخت تا امروز بریم خرید.
- پس من میام فلان جا تو هم بیا اونجا باشه؟!
+باااااشه! سر ساعت؟!!
- سر ساعت!
رسیدم سر قرار. از دور داشت می اومد. شیک و زیبا.می دونست دیر کرده ، نیشش تا بنا گوش باز بود! و در عین حال سری به تاسف هم تکون می داد.بهم  رسید ، فوری گفت : به قرآن ، کسی تو رو ببینه باورش نمیشه که چی هستی،چه کاره ای؟!!! سر وضعم را کمی مرتب کرد!
خندیدم. سوسول!
دوستش دارم.
خواهرمه...

۱ نظر: