۱۳۹۹ شهریور ۵, چهارشنبه

حال خونین دلان که گوید باز

خشونت کلامی شدیدی که همیشه در معرضش بودم و هستم باعث شده ضدزن بودن را از کیلومترها دورتر بو بکشم. سنسورهایم به کلمات حساس شده و آزارگر را در صد لفافه و ادا هم تشخیص می‌دهم.(اعتراف می‌کنم که گاهی هم اشتباه گرفتم) البته این‌ها چیزی نیست که انسان بخواهد به عنوان نکته مثبت تلقی کند. بیشتر شبیه این است که انقدر زخمی و خونین بوده‌ای که حالا بوی خون را از دور هم می‌فهمی.

۱۳۹۹ مرداد ۲۸, سه‌شنبه

هزار تو

به نظر می‌رسد فراموشی عمده‌ترین مکانیسم دفاعی مغزم است. یک جوری فراموش می‌کنم تو گویی از اساس نبوده و نیست. تنها چیزهایی که به سختی یادم می‌رود زخم‌زبان‌ها و نیش‌هایی است که معمولا آدم‌ها با زبان و رفتار خود به جان آدمی وارد می‌کنند و از قضا حکم فتح‌الفتوح هم برایشان دارد.

یک کاری که تراپی می‌کند این است که یادت بیاورد. در واقع باید یادت بیاید که بفهمی که بودی و چه کردی و چه شد. برای من که به خاطر حفاظت از خودم فراموش می‌کنم این بخش دردناک و تا حدی مقاوم به درمان است. در این ماه‌های اخیر که مجبورم همه‌ش در خانه باشم و جایی نمی‌توانم بروم این تکرارها و فلاش بک‌ها به گذشته بیشتر و بیشتر می‌شود.

چند جمعه پیش در یک فرآیند اشتباهی و محاسبات غلط، خیلی بیشتر از حدی که بخواهم و یا حتی لازم باشد بالا بودم. نمی‌توانستم بنشینم که فازم را با آهنگ یا فیلمی تنظیم کنم. انگار در مقابل خودم گیر افتاده بودم. حالت ناظر سوم شخصم جسمانی شده بود و من داشتم خودم را از بیرون می‌دیدم. بعد همین جوری در زمان می‌رفتم عقب‌تر و تا نوجوانی رسیدم. یادم آمد چقدر دلم می‌خواست رها باشم و همه چیز را تجربه کنم ولی می‌ترسیدم. مثل سگ از والدینم و بیشتر مادرم می‌ترسیدم. یادم آمد که اجازه نداشتم هیچ جا بروم و از مدرسه باید مستقیم به خانه می‌آمدم. در واقع ترس بود که یادم می‌آمد. داشتم ترس دفن شده‌ای را به خاطر می‌آوردم که تقریبن نصف زندگی‌ام را سوزانده. دشمن شماره یک روانم. 

از لحاظ روانکاوی و علم روانشناسی الان در پروسه پیشرفتم. این عمق و حجم از ترس را پیشتر نمی‌دیدم و همواره با هزاران علامت سوال در سرم مواجه بودم که چرا این ماشین فکسنی زندگی جلو نمی‌رود. 


۱۳۹۹ مرداد ۲۱, سه‌شنبه

دیو نیم، پری نیم، از همه چون نهان شدم

هفت سال و چهار ماه و بیست و پنج روز و بیست دقیقه از آخرین باری که اینجا نوشته‌ام می‌گذرد.

یک چیزهایی به کل عوض شده و یک چیزهایی چنان عوض نشده که گویی پریروز آخرین پست را نوشته‌ام. بزرگترین و بهترین تغییر زندگی‌ام جدا شدن از والدین و مستقل زندگی کردن است. رویایی که موفق شدم به حقیقت تبدیلش کنم. در عین ناباوری چیزی هم که عوض نشده در زندان خویشتن بودنم است.

حالا که دوباره اینجا را به یاد آوردم، وبلاگ‌ها از مد افتاده‌ان و خواننده‌ها ته کشیده‌اند، اما برنامه دارم باز هم همه چیز را بنویسم. به نظر می‌رسد تراپی تنها جوابگو نیست و من انباری از حرف‌های نگفته‌ام. باز خوب است یک کارهایی کرده‌ام و انباری مدفونی‌جات در این بخش نداریم.

تراپیستم می‌گوید تو در فضای روانی آشفته و درهم ریخته‌ای زندگی می‌کنی، چیزی شبیه به خرابه. برای همین هم هست که جهان و آدم‌ها برایت ترسناک‌اند. در این سال‌ها طوفان‌های درهم‌کوبنده‌ای از اضطراب را گذرانده‌ام که گاهی خودم هم باورم نمی‌شود چگونه دچار زوال عقل نشده‌ام. البته او باز هم معتقد است این طوفان‌ها در واقع برون‌ریزی سرکوب‌های روانت است که شکر خدا تمامی هم ندارد.

 فعلا چون خواننده ندارم دیگر لازم نیست نگران باشم که مردم فقط ناله و پریشانی می‌خوانند. لذا خُرد خُرد پریشانی‌هایم را خواهم گفت. البته که از خوشی‌هایم هم می‌گویم تا یادم باشد این سکه همیشه دو رو دارد هرچند که اغلب یک روی آن به چشم بیاید.

 

پ.ن: از این لحن کتابی خیلی خوشم می‌آید انگار یکی دارد کتابم را می‌نویسد.


۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

پراکنده‌ها


از حال زندگی‌ام اگر بخواهید، باید بگویم برگشته‌ام از بیست سالگی دوباره به زندگی کردن. افسار زندگی را انداخته‌ام سر فطرت و خودم آرام و از گوشه چشم مراقب‌اش هستم که چه می‌کند. گذاشته‌ام دل برای خودش بیست سالگی را دوباره زندگی کند.شیطنت کند، بخندد، گستاخی و حاضرجوابی کند، ملاحظه کاری نکند آزاد باشد، بلرزد و حتی بلغزد.
اما گاهی غصه می‌خورم برای‌اش، طفلکی گاهی نا ندارد. بله وقتی در آستانه سی‌ سالگی ساعت را ده سال به عقب بکشی اصلن همین که نپُکد و کار کند خودش معجزه است.خیلی شورها را تاب نمی‌آورد و نیم راه خسته می‌افتد گوشه‌ای. ولی باز از روو نمی‌رود. دل بیچاره من... چه قدر دوست داشت بیست سالگی را رها زندگی کند و چه بی‌رحمانه به بندش کشیده بودم.
از حال زندگی‌ام اگر بخواهید خوش‌تر از قبل است. این قدر که پا به راهی گذاشته‌ام که خودم نمی‌دانم آخرش کجاست. این گونه در یک اقدام بی‌سابقه کاملن در لحظه زندگی می‌کنم و آینده‌ای دورتر از پایان همان روز را نمی‌بینم ( یا نمی‌خواهم که ببینم). تجربه عجیب و نویی است برای چون منی که باید تا ته هر راهی را بیاندیشم بعد پا به راه بگذارم. یک جور هیجان و  ترس توامان دارم که نیروی ادامه دهنده‌ام شده. بیست سالگی چه خوب است. چه حیف که دیر دارم درمی‌یابم‌اش...

۱۳۹۱ اسفند ۲۰, یکشنبه

ز دست خویشتن فریـــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد


بعد از این همه بگرد و بچرخ و برو و بیا رسیده‌ام سر خانه اول که خطر و تهدید و معضل اصلی زندگی‌ام، "خودم" هستم. خنده دار است. بهش فکر که می‌کنم خنده‌ام می‌گیرد از آن خنده‌های تلخ که از گریه غم‌انگیزتر است و فلان. مانده‌ام با خودم چه کنم. بیشتر از هرکس و هر چیز در زندگی از خودم ترسیده و رنجیده‌ام. فرار که می‌کنم یک جور مصیبت است و می‌ایستم و با خویشتن خویش روبرو می‌شوم یک جور بلا.
خسته شدم از خودم. از تمام بلاهایی که خودم به سر خودم و حتی دیگران آورده‌ام. درست مثل کوزه ترک خورده شده‌ام. هر جایی را که ترمیم می‌کنم و با همان شکسته بستگی‌اش که قبول می‌کنم باز از یک ور دیگر نشتی می‌دهد و یک جایی را گند می‌زند. کاش می‌شد جامه بدرم و سر به بیابان بگذارم یا بمیرم. فرسوده شدم دیگر.

۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

درهم برهم


1- تمام عمر را با مآل‌اندیشی و آینده‌نگریِ بیمارگونه و بی‌ثمری زندگی کرده‌بودم. اما حالا آرام آرام دست خودم را گرفتم  و دارم یاد می‌گیرم که در لحظه زندگی کنم. در لحظه بخندم، شادی کنم، حتی حرص بخورم، فحش بدهم و بگذرم. دارم عبور را به خودم یاد می‌دهم. آخ که اگر درس‌ام را درست یاد بگیرم...

2- در مواجهه با آدم‌ها یک خوش‌بینِ ابلهِ ان‌شاءالله که خِیره‌گو در من وجود دارد که باعث می‌شود همواره در تصمیم‌گیری پیرامون آدم‌ها مردد و کشمکش درونی داشته باشم . یا شاید به قول خواهرم، به دل‌ام بد نمی‌آورم. اما وقتی موقعیتی پیش می‌آید که درآن برایم مسجل می‌شود که طرف مقابل آدم عوضی‌ای بوده، آرامش غریبی بر وجودم مستولی می‌شود. یک‌جورِ دیدی گفتم‌طور.

3- یک میل همیشه‌گی دارم به دیدن آشنا در خیابان‌های شلوغ. آشناهای خوب. آدم‌هایی که دل‌ام همیشه دیدن‌شان را می‌خواهد. اما در بیشتر موارد برعکس می‌شود. معمولن بی‌خودترین و بدترین آدم‌ها را می‌بینم آن‌هم با مهوع‌ترین رفتار ممکن.

4-  به کوری چشم شاه زمستون‌ام بهاره.

۱۳۹۱ بهمن ۱۹, پنجشنبه

از لحظه‌ها و عجایب


یک لحظاتی در زندگی هست که دیگر مهم نیست تو کی هستی٬ او کیست٬ چرا اینجا٬ چرا این‌جور و... 
مهم این است که لحظه را دربیابی. لذت‌اش را ببری وقتی می‌دانی عقربه‌ها از جایی که بگذرند همه چیز تمام می‌شود و چه بسا تکرار شدنی هم در کار نیست. دیگر به این فکر نمی‌کنی که شاید اشتباه باشد٬ مرا چه به این موقعیت و وضعیت. فقط تک‌تک ثانیه‌ها را می‌بلعی و از لذت‌اش گرم و کیفور می‌شوی.
از تک‌تک این دریافتن‌ها راضی‌ام. می‌دانم حتی٬ شاید٬ درست هم نبوده ولی از لذتی که برده‌ام نمی‌گذرم و ثانیه‌ای هم بابت‌اش پشیمان نیستم.

۱۳۹۱ بهمن ۱۱, چهارشنبه


روزهای خوب زندگی‌ام به یک حد قابل قبولی رسیده که حتی نمی‌توانم چیزی ازشان بگویم یا بنویسم. در واقع می‌ترسم. حال خوش‌ام مثل عطر است که می‌ترسم اگر چیزی بگویم بِپَرد.
بعد از سال‌ها دارم به یک رضایت نسبی از زندگی می‌رسم. اوضاع تغییر خاصی که نکرده گویا من دارم با مفهوم "پذیرش" آشنا می‌شوم و تاثیرات‌اش را می‌بینم.

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

آسمان و ریسمان


فیش‌های حقوقی‌مان آمد. باز می‌کنم و صاف می‌روم سراغ کسری‌ها. بیمه ، صندوق پس‌انداز، تاخیر و مالیات. چندتای اول برای‌ام عادی است. حتی خیلی دیوانه‌طور آن بخش تاخیرها را دوست دارم. چون بابت هر ریال‌اش بیشتر خوابیده یا آخر ساعت زودتر جیم زده‌ام. اما امان از آن گزینه مالیات.
هر ریالی که بابت مالیات که از حقوق‌ام کسر می‌شود حس زورگیری بهم دست می‌دهد. همان خشمی که وقتی بچه بودم از دیدن داروغه ناتینگهام داشتم. دقیقن انگار که داروغه می‌آید تکان‌ام می‌دهد و پول‌های مخفی شده در گچ پای‌ام را می‌گیرد و خنده زهرآگین می‌زند و می‌رود.
برای‌ام سخت است مالیات بدهم در حالی‌که هیچ خدمات شهری-اجتماعی‌ای دریافت نمی‌کنم.
وقتی همه حقوق شهروندی‌ام پایمال و نادیده است. مثل همه مالیات از حقوق‌ام کسر می‌شود در حالی‌که باصطلاح نمایندگان‌ام تصمیم می‌گیرند که بی‌اذن پدر، پدربزرگ، عمو، همسر یا هر مرد مثلن سرپرست‌ام نمی‌توانم از این پرنده در خون خارج بشوم.
در شهری مالیات از حقوق‌ام کسر می‌شود که در آن حتی نمی‌توانم دامن پشمی مورد علاقه‌ام را بپوشم.( یا باید با ترس و ترددهای دزدکی بپوشم‌اش) حالا حجاب اجباری و بحث‌های آن که بماند.
فیش حقوق‌ام را باز می‌کنم و این 3درصد کسریِ مالیات سالانه را می‌بینم و به این فکر می‌کنم این روزها یک عده زورگیر اعدام شدند خب؛ تکلیف زورگیری‌هایی از این دست چه می‌شود؟ 

۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

از لهیدگی‌ها


دل‌ام می‌خواد هرگز از جای‌ام بلند نشوم. همین جور مریض و سرفه‌کن و صدا گرفته گوشه تخت‌ام گلوله بشوم، زیر لب غرغر و ناله کنم، فیلم‌هایم را ببینم و به فانتزی‌ها و رویاهای محقق نشده یا نیمه ناچار صورت گرفته‌ام، فکر کنم. مریضی تمام شور و توان‌ام برای زندگی ـ که به سختی این چند وقت برای خودم جمع کرده‌بودم ـ را تحلیل برده است. 

۱۳۹۱ دی ۲۵, دوشنبه

پذیرایی ساده


مانی حقیقی رو دوست دارم. از چهره‌اش گرفته تا نوع برخورد و تفکرش. همیشه مصاحبه‌هاش رو دنبال می‌کردم این‌قدر که از نوع نگاه و سواد خوب‌اش خوش‌ام می‌اومد. برای دیدن پذیرایی ساده واقعن شوق داشتم. مخصوصن که پارسال توو جشنواره دل‌ام می‌خواست ببینم‌اش خب طبق معمول نشد.
از اول فیلم رفتم توو دل‌اش. یعنی خیلی با دقت نگاه کردم از صحنه‌ها و زاویه دوربین گرفته تا دیالوگا. نهایتن نتیجه غم‌انگیزی توو دست‌ام بود. پذیرایی ساده یه فیلم متوسط با داستان و پایان بندی افتضاح بود. هرجا که اوج گرفتم و دل‌ام خواست هورا برای پایان فیلم بکشم بازم ادامه داشت. نه می‌گذاشت خودت آدم‌ها رو پیدا کنی نه خودش آدم‌ها رو بهت نشون می‌داد. آدم دل‌اش می‌خواست با قصه توو حالت تعلیق بمونه ولی هی چراغ نشون می‌داد و آدم رو اذیت می‌کرد. قصه فرعی رو وارد داستان می‌کرد و نصفه کاره ولش می‌کرد به حال خودش.
بهرحال فیلم پرپتانسیلی بود که به نظرم تمامن هرز رفت. علی‌رغم این‌که شنیده‌بودم می‌گفتند مانی حقیقی از اون دسته آدم‌هایی‌ئه که می‌دونه چی‌کار می‌کنه، به نظرم فقط تا نیمه‌های فیلم می‌دونست چی می‌خواد بقیه‌ش رو انگار خودش هم توو داستان و انتهای اون گم شده بود.

۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

 یکی از اوقاتی که میل به مرگ در انسان شعله‌ور می‌شود، هنگام شکست احساس در مقابل نیاز جسمانی است.
(+)

۱۳۹۱ دی ۱۷, یکشنبه


گفته بود که تو مسئولیت کارهایت را قبول نمی‌کنی. لوس و کودک ماندی. راست می‌گفت. تمام عمر هر کاری کردم یک مقصری برای‌اش تراشیدم و تقصیر را به گردن او انداختم. خودم را یا مبرا می‌کردم یا یک سهم کوچکی از خطا را برمی‌داشتم. آن هم محض رفع عذاب وجدان!
گفته بود باید بزرگ شوی. اگر می‌خواهی فلان و فلان و فلان چیز درست شود و روی غلتک بیافتد باید بالغ و مسئولیت‌پذیر بشوی. راست می‌گفت. باید از جایی شروع می‌کردم. ولی باز هم بر سبیل لوسی و توهم قدرت‌مند بودن‌ام قدم بزرگی برداشتم. بار زیادی را روی شانه‌های نحیف و نازپرورده‌ام گذاشتم که حالا دارم زیر بار-ش پرپر می‌زنم. در واقع می‌خواستم یک تیر و چند نشان کنم و زرنگ‌بازی در بیاورم اما محکم با صورت به دیوار خوردم.بعد دیگر هیچ احدی را هم نمی‌توانم پیدا کنم و بخشی از بار را به دوش او بیاندازم. همه‌اش را باید خودم بِکِشم.
 بهر حال ازین بلای خانمان برانداز بیرون که شوم قدم خوبی است هم در جهت تادیب (از باب لوس بودن) و هم گامی به سمت بالغ شدن.

پ.ن : دارم یاد می‌گیرم امیدوار زندگی کنم.

۱۳۹۱ دی ۱۲, سه‌شنبه

بی‌تو به سر نمی‌شود نمی‌شود نمی‌شود


پارسال همین موقع‌ها یا شاید قبل‌تر بود رفتم سینما، فیلم مرهم.
خوب بود اما انگار نفهمیدم‌اش. چند هفته پیش خریده بودم‌اش و همین‌جور کف اتاق ول بود. امشب که مامان و بابا نیستند و رفتند مسافرت، گفتم بگذارم‌اش با تلویزیون ببینم‌اش. آخ که هر "عزیزی" که در فیلم می‌گفتند مثل خنجر بود به قلب‌ام. قول داده‌بودم‌ات که دیگر روضه نخوانم، زاری نکنم. آرام باشم و بپذیرم ولی نمی‌شود.
جانِ دل‌ام، نیستی و جای خالی‌ات برای‌ام داغِ همیشه تازه است. حمایت‌های "عزیز" را می‌بینم و جای خالی‌ات آتشی به دل‌ام انداخته که آرام‌ نمی‌گیرم. حمایت و نوازش‌ات را می‌خواهم که ندارم. همیشه مامان و بابا که می‌رفتن سفر تو بودی که پیش ما بودی. سایه سرمان بودی و حالا تنها و گریان فیلم را می‌بینم و جای خالی "عزیز"م در زندگی‌ام بیداد می‌کند. فیلم را نیمه رها کردم. تاب تا انتها دیدن‌اش را ندارم...

۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه


یک جورهایی معنویت از زندگی‌ام رفته است. هر آن‌چه پیش از این برای‌ام آرامش‌بخش بود حالا دیگر کار نمی‌کند. هیچ چیز آرام‌ام نمی‌کند. شاید پیشترها ذکری، دعایی چیزی بود که کمی بهترم کند. اما الان نیست. حتی آیة‌الکرسی محبوب‌ام هم دیگر کار نمی‌کند. این‌که اشکال از کجاست فعلن فرقی نمی‌کند مهم جای خالی معنویت در لحظه‌های‌ام است. امروز صبح داشتم تراک‌های ساوند کلود را گوش می‌دادم. رسیدم به این مناجات‌ها(+ و + و +) بی‌اختیار اشک‌های‌ام سرازیر شد. یک جور خلوص نیت، نرمی و پَرّانی‌ای در صدای جواد ذبیحی هست که ناخودآگاه آدم حال و هوای ملکوتی می‌گیرد. 

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه


به عادت همیشگیِ بُعد مسافت از بچه‌ها جدا شدم. دستام توو جیب‌ام و توو حال خودم بودم و منتظر قطار تندرو. استادم رو دیدم. استاد سه‌تارم. موهاشو کوتاه کرده و عینک زده بود خیلی خوب و متفاوت. حتی اول‌اش نشناختم‌اش. اونم با چشمای گرد نگاه‌ام می‌کرد. هی من می‌گفتم وای چه‌قدر عوض شدین هی اون می‌گفت وای چرا این‌قدر لاغر شدی. خندیدم گفتم ای بابا روو به زوال‌ام دیگه. مقصدمون یکی بود. درواقع داشت می‌رفت خونه دوست‌اش که کوچه بالایی ماست. گفت مرگ مادربزرگ‌ات رو بهانه کردی کلاس رو ول کنی؟ خنجر زهرآلود بود حرف‌اش. پرسید اصلن چی شد مادربزرگ‌ات رفت؟ آخخخ بازم باید تعریف کنم. قصه‌ای که لحظه به لحظه‌اش مرگمه. براش گفتم. نمی‌دونم توو اون تاریکیِ شب چه شکلی بودم که دست‌اش رو دور شونه‌هام حلقه کرد و سوار ماشین‌ام کرد. وقتی هم که تراپیست‌ام ازم خواست ماجرا رو تعریف کنم بازم نمی‌دونم چه شکلی شدم که اونم گریه‌اش گرفت. برای هما هم که گفتم قبل از خودم شروع کرد گریه. یعنی چه شکلی میشم؟
چهار ماه از اون روز گذشته، چهار ماه سخت. تنهاتر از همیشه. و من عجیب‌تر از همیشه بودم توو این چهار ماه. تلخ‌تر از همه‌اش هم اینه که توو این مدت دست به سه‌تار نزدم، یعنی دست‌ام نمیره، گوشه اتاقه و من هنوز توو چهره خندون‌ات با پیرهن صورتی بیمارستان گیر کردم. 

۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه



آدم صدایم نه تصویر. این‌قدر که جزییات و زیر و بم صداها درگیرم می‌کند تصاویر دقت‌ام را برنمی‌انگیزاند. خصوصن در وادی موسیقی. این‌قدر که موسیقی‌های مختلف شنیدم تصویری از آنها ندیدم. یک بار با دوستی راجع به کنسرت هم‌نوا با بم حرف می‌زدیم هر دو پرشور از تکه‌های ساز و آواز و اوج و فرودها می‌گفتیم بعد او چیزی راجع به دکور و ترتیب نشستن اجراکنندگان گفت، همین جور هاج و واج نگاه‌اش می‌کردم. باورش نمی‌شد که کنسرت را تصویری ندیده‌ام. کماکان هنوز هم ندیدم. تکه‌های از آن را فقط در شهرکتاب، روزی که تحلیل آثار استاد علیزاده بود، دیدم و حتی هیچ اشتیاقی هم به دیدن‌اش ندارم. بارِ عجیبی روی شانه‌هایم می‌گذارد این تلفیق صدا و تصویر. بارها پیش آمده درگیر یک ترانه یا بخشی از موزیک یک فیلم شدم اما ریزه‌کاری‌های تصویری از چشم‌ام جا مانده. ]حالا مثلن فیلم را بادقت هم می‌بینم[ امروز داشتم آوازی را گوش می‌دادم مچ خود را گرفتم که چشم‌هایم بسته است. داشتم در ذهن‌ام جز به جز فضای آن را تخیل می‌کردم. در حقیقت صدا برایم مَفَری است از عالم واقعیت. با صداها من دنیای خودم را می‌سازم، هرچند ناقص، هرچند خیلی انتزاعی. صدا و تصویر برای‌ام دو عالم جداگانه است که به سختی می‌توانم تلفیق‌شان کنم. و یا بهتر این‌که نمی‌خواهم تلفیق‌شان کنم. صداها برایم عمیق، ماندگار و دوست داشتنی است حتی صدای آدم‌ها.

پ.ن: البته این تصویرگریزی در موسیقی فعلن موجب دردسرم است. گوش‌ام صداها را خوب می‌گیرد و تفکیک می‌کند اما موقع پیاده کردن روی ساز مشکل دارم. چون به اندازه کافی ندیدم و ذهن‌ام پیشینه‌ای برای تصویر انگشت‌ها روی ساز ندارد!

۱۳۹۱ آذر ۲۸, سه‌شنبه

از دورها و زخم‌ها


با همکارهايم مشغول حرف و خنده از درِ شرکت بیرون آمدیم. چند قدم جلوتر منشی واحد ما بود. حرف به سمت او کشیده شد که پیشتر چادر می‌پوشید و حالا پالتوی قرمز پوشیده و شال و کلاه. یک لحظه به خودم آمدم دیدم دارم در دفاع از او سر دیگران فریاد می‌کشم و آنها را به‌خاطر پیش‌داوری سرزنش می‌کنم. برای آرام کردن‌ام بحث را بستند و بعد از هم جدا شدیم. ولی آرامی در من نبود. زخم کهنه دوباره نیشتر خورده بود.
سال‌های نه چندان دوری، هم به واسطه جو مذهبی خانواده و هم به اشتیاق خودم  چادر می‌پوشیدم. استدلال‌های خاص خودم را داشتم و خیال می‌کردم در انتخاب‌ام مختارم. چندی بعد دیگر آن حس خوب را نداشتم هرچه بزرگ‌تر می‌شدم استدلال‌هایم ناکارآمدتر و دلایل‌ام بی‌مفهوم‌تر می‌شد. سال آخر دبیرستان دیگر خسته شده‌بودم و می‌خواستم چادرم را کنار بگذارم. علیرغم اینکه هنوز اعتقاد راسخ به حجاب داشتم با مخالفت شدید و تند خانواده و علی الخصوص مادرم مواجه شدم. جنگ نابرابری بود و در وضعیتی بودم که نیاز به حمایت خانواده داشتم پس شکست‌خورده‌ي نبرد با مادر شدم و چادر را به اجبار نگه داشتم. حالا دیگر زندگی سویه جهنمی‌ِ اجبار را برای‌ام به نمایش گذاشته بود. از وضعیت کج دار و مریزِ یک‌جا چادر بپوش و یک‌جا نپوش بیزار بودم. خودخواهی مادرم بود که به واسطه موقعیت اجتماعی خود ما را وادار به این پوشش می‌کرد و منطق‌اش این بود که هر وقت شوهر کردید و از تحت سرپرستی من خارج شدید هر جور که می‌خواهید بگردید. ناتوانی‌ام در مقابله با او و استدلال سطحی و سلطه‌جویانه‌اش رنج را دوچندان می کرد.
همیشه از مبارزه و بحث رودرو با مادرم گریزان بودم (و حتی هستم). حاضر به گفتگو با او نبودم و از طرفی هم می‌خواستم بر طبق فکر و اعتقادات خودم حرکت کنم. هر روز که می‌گذشت رویکردم به مسئله حجاب تفاوت بیشتری می‌کرد و تحملِ چادر سخت و سخت‌تر می‌شد. درس‌ام که تمام شد گفتم دل را به دریا می‌زنم و همه چی را کنار می‌گذارم اما بازهم شرایط روحیِ سختی که در آن سال‌ها برایم ایجاد شد مجبورم کرد که از تشنج دوری کنم و در گوشه عزلت خودم فرو بروم. عملن برای این‌که نه دعوا کنم و نه خودم را شکنجه کنم از در خانه بیرون نمی‌رفتم. گاهی فقط خانه مامانی بود که ماوایم بود. و این میان ترسو بودن‌ام بیشتر حال‌ام را بهم می‌زد.
بعدتر که خواهر کوچک‌ترم علیه اجبار مادر شورید من هم پشت سر او راه افتادم و مادر را محاصره کردیم. او هم البته در این سال‌ها تغییر زیادی کرده‌بود و افکارش را منعطف‌تر کرده‌بود. اما تا مدت‌های زیادی با ما و بخصوص من سرسنگین بود. نگاه‌های سنگین دیگران و زخم زبان‌های‌شان را باید تحمل می‌کردیم. گاهن تشویق‌های تحقیرآمیز دوستان بدتر بود که می‌گفتند خوب کردی برداشتی چی بود آن چادری که سر می‌کردی. و باز باید بحث می‌کردم و می‌فهماندم که حق توهین به پوشش کسی را ندارند و داستان‌هایی از این قبیل. البته دیر فهمیدم که رنج تحمل متلک‌ها و درشتی‌های خانواده و دیگران کمتر و تحمل‌پذیرتر از اجبار است. غرض این‌که وقتی همکارم  نوع لباس پوشیدن منشی را مورد هدف قرار داد یاد روزهای تاریک جنگ و جدال خودم افتادم. این‌که چه قدر از قضاوت‌ها و حرف‌های ناعادلانه و ناآگاهانه دیگران رنج کشیدم و حتی هنوز هم ترکش آن سالیان را هر از گاهی دریافت می‌کنم.
 دیگر حالا آزادترم و می‌توانم مطابق میل و فکرم حرکت کنم ولی این چیزی از زهر روزهای ترس و اجبار و ناتوانی کم نمی‌کند. هنوز هم با دیدن موقعیت‌های مشابه طوفانی می‌شوم و زخم‌هایم سر باز می‌کند. انگار که هنوز هم از زخم‌های کهنه‌ام عبور نکردم.