۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

بهار هم که می‌رود رو سیاهی هست...!

تف به این هوای گندِ تهران!
صبح که داری می‌آیی، شب که داری برمی‌گردی، اصلن هروقت که سوار ماشین می‌شی، باید پنجره تا ته! باز باشه، باد باد بخوری، در باد گم بشی و خیال‌هات رو ببافی!
حالا یه روز صبحِ گرم و کثیف! بعد از بادباد بازی تو ماشین، همکارم با چشمای گرد شده اومده میگه: چرا این شکلی شدی؟!
برو تو آینه خودتو ببین!
من درآیینه: حاجی فیروز!
تف به این هوای کثیف! به این همه آلودگی تو زمین و هوا و همه چی و همه چی، که صبح روشن‌ات را، نشاط سحرگاه‌ات را، تیره می‌کند!
تف!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر