۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

شرم‌نامه


عصر می‌خواستم برگردم خونه، سوار مترو شدم. خب با این‌که مسیر ترددم با مترو هم‌خوانی ندارد، اما، عصرها هوسِ مترو دارم. مثل این که بخواهم خسته‌گی و کسالتِ بعد از 8-9 ساعت کار را لای جمعیت گم کنم. قطار خیلی شلوغ بود! خیلی. انگار دو سه نوبتی نیامده بود و حالا یک‌باره می‌بایست سیلی از جمعیت را جابه‌جا کند. لای آن‌همه فشار و گرما داشتم خفه می شدم. تمام تنم کرخت شده بود. با مصیبت تو ایستگاه خودم را به بیرون پرت کردم! گریه م گرفته بود! هیچ‌کس حتی اعتراض هم نمی‌کرد. بالای 300-200 نفر شاید درهر واگن بود. هیچ‌کس نگفت چرا قطار نیامده، چرا این‌گونه مرگ‌وار باید جابه‌جا بِشَویم، آن هم با این وسیله نقلیه عمومی که، دائم منتِ خدماتش بر سرمان است! کی می‌داند حقوق شهروندی چیست؟ حقوق مسلم خودمان را مطالبه نمی‌کنیم. حتی به نبودش اعتراض هم نمی‌کنیم. آخرِ حرص و مطالبات، به 4تا فحش به دولت و نظام و بقیه ختم می‌شود! بعد هرکدام‌مان خود را آخر سیاست و دانش اجتماعی و تئوری‌هایش هم، می دانیم
جالب هم، این بود که این موضوع تکرار شونده بوده، نه که حالا این‌بار استثنائن پیش آمده و قابل چشم پوشی باشد.
آدم خجالت می‌کشد از خودش، وقتی می‌بیند، جلوی چشم‌اش ابتدایی‌ترین حقوقش را لگدمال می کنند و دم نمی‌زند، بعد عده ای هم هستند که در بند، با تنگنایی سخت در وضعیت معیشتی، روحی و روانی، اعتراض می کنند، دهان از خوراک می بندد. مبارزه می کنند برای حقوق من، شما، همه این مردم. که خیلی از آن‌ها حتی نمی‌دانند آن‌ها کیست اند!
ویا حتی برای اویی که می‌شناختیم چه کردیم؟! اویی که برای حقوق ما رخت رزم پوشید و اکنون در هیاهوی بلایا گم و کم‌رنگ شده، مبادا که فراموش شود...
اصلن، بحث سیاست ومبارزه و این‌ها  نباشد، فقط چند لحظه از دید "انسانی" که به ماجرا بنگریم، روح می خواهد از بدن برود!

حس دِین دارم، به خدا قسم که به شرف‌شان می‌شود قسم خورد.به حقانیت‌شان.به پای‌مردی و استقامت شان.
بغض دارم، حس شرم و دِینی سنگین، خیلی سنگین....



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر