۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

یادداشت


1-      برای این‌که بشه از شر خودسانسوری خلاص شد، اقداماتی باید انجام داد در حد تجهیز یک ارتش. برای من یکی از این راه‌ها نوشتن بوده. هرچند که قلم به‌درد بخوری ندارم، ولی همین اندازه هم برای این‌که بشه از خیلی قیدها خلاص شد، بد نبوده. حالا، یکی از مراتبش هم این ست، که دغدغه ها و بندها را از روی کاغذ بیارم این‌جا!  درسته که مخاطب دیده نمیشه، اما همین ‌که بدونی حرف هایت را چند نفر دیگه (حتی یکی، دونفر) هم می‌خونن، یه حس خاصی داره.انگار برای بیان حرف‌ها کمی شجاع‌تر باید بود!

2-        نمی دونم چرا وقتی وبلاگ می نویسی، و راجع به موضوعی حرف می‌زنی توقع دارند که متخصص باشی! نه بابا! این یک ورق کاغذه که تووش حرف‌هات را نوشتی و گذاشتی لب تاقچه، که اگر کسی از این‌جا گذشت، بخوندش، و اگر چیزی به ذهنش رسید، و حرفی درموردش داشت، پاش بنویسه! همین. (حداقل برای من این‌جوریه)

3-      یک سری مفاهیم هستن که معضل‌شون حل بشو نیست! مثل دایره می مونه. خارج شدنی نیست.گاهی با اون می‌چرخی و گاهی هم از سر خستگی یه گوشه می‌شینی و باز همون دور باطل! یکی از همین مفاهیم بحث جبر و اختیاره! بحثش تا بی کران گسترده ست، اما برای من حل بشو نیست! نه کاملن به اختیار میشه معتقد بود نه به جبر! مثلن همین بودن در دنیا! نه در آمدنت مختاری، نه در رفتنت! همین در ابتدا و اولین خشت وجودی گیر چاله جبر می افتی! انصاف نیست که نه در ورودت دخیل باشی نه در خروج. کاش لااقل مرگ اختیاری بود.


پی‌نوشت1: این‌ها رونوشتی بود از یادداشت‌هایی که در ذهن تلنبار شده‌ست!
پی‌نوشت2: اصلن کی گفته باید بین مطالب انسجام باشه؟! این دفعه محض استقلال شماره خورده
پی‌نوشت3: طبیعتن این پست ادامه‌دار خواهد بود!


۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

شرم‌نامه


عصر می‌خواستم برگردم خونه، سوار مترو شدم. خب با این‌که مسیر ترددم با مترو هم‌خوانی ندارد، اما، عصرها هوسِ مترو دارم. مثل این که بخواهم خسته‌گی و کسالتِ بعد از 8-9 ساعت کار را لای جمعیت گم کنم. قطار خیلی شلوغ بود! خیلی. انگار دو سه نوبتی نیامده بود و حالا یک‌باره می‌بایست سیلی از جمعیت را جابه‌جا کند. لای آن‌همه فشار و گرما داشتم خفه می شدم. تمام تنم کرخت شده بود. با مصیبت تو ایستگاه خودم را به بیرون پرت کردم! گریه م گرفته بود! هیچ‌کس حتی اعتراض هم نمی‌کرد. بالای 300-200 نفر شاید درهر واگن بود. هیچ‌کس نگفت چرا قطار نیامده، چرا این‌گونه مرگ‌وار باید جابه‌جا بِشَویم، آن هم با این وسیله نقلیه عمومی که، دائم منتِ خدماتش بر سرمان است! کی می‌داند حقوق شهروندی چیست؟ حقوق مسلم خودمان را مطالبه نمی‌کنیم. حتی به نبودش اعتراض هم نمی‌کنیم. آخرِ حرص و مطالبات، به 4تا فحش به دولت و نظام و بقیه ختم می‌شود! بعد هرکدام‌مان خود را آخر سیاست و دانش اجتماعی و تئوری‌هایش هم، می دانیم
جالب هم، این بود که این موضوع تکرار شونده بوده، نه که حالا این‌بار استثنائن پیش آمده و قابل چشم پوشی باشد.
آدم خجالت می‌کشد از خودش، وقتی می‌بیند، جلوی چشم‌اش ابتدایی‌ترین حقوقش را لگدمال می کنند و دم نمی‌زند، بعد عده ای هم هستند که در بند، با تنگنایی سخت در وضعیت معیشتی، روحی و روانی، اعتراض می کنند، دهان از خوراک می بندد. مبارزه می کنند برای حقوق من، شما، همه این مردم. که خیلی از آن‌ها حتی نمی‌دانند آن‌ها کیست اند!
ویا حتی برای اویی که می‌شناختیم چه کردیم؟! اویی که برای حقوق ما رخت رزم پوشید و اکنون در هیاهوی بلایا گم و کم‌رنگ شده، مبادا که فراموش شود...
اصلن، بحث سیاست ومبارزه و این‌ها  نباشد، فقط چند لحظه از دید "انسانی" که به ماجرا بنگریم، روح می خواهد از بدن برود!

حس دِین دارم، به خدا قسم که به شرف‌شان می‌شود قسم خورد.به حقانیت‌شان.به پای‌مردی و استقامت شان.
بغض دارم، حس شرم و دِینی سنگین، خیلی سنگین....



۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه



 ما را برای چه آفریده‌اند
   وقتی قرار نیست بمیریم
   وقتی مُرده‌ایم.  
         
                                                                 (+)

۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

دو استقامت با مانع


1ـ می خواستم به‌اش بگم، میشه یه کم خشمی، چیزی به‌کار ببندید؟! یه کم تندتر، تلخ‌تر باشید! من می‌خندم شما اخم کنید. خلاصه جدی‌تر برخورد کنید با من!

2-  اوضاع‌ام خیلی خرابه.همه‌اش زور باید بالا سرم باشه.یه چیزی باشه که یه خرده حساب ببرم! (پناه بر خدا، چقدر هم که از چیزی حساب می‌برم!!!)

3ـ علاقه و پشتکارم سرجاش، ولی همیشه راه‌های دررو را زود پیدا می‌کنم.یه روش تنبلانه و تابلو ـ که آی من فراخ‌م ـ به ذهن‌م  می‌رسه که همون را استفاده می‌کنم. حالا هی بیان بگن که بره جلوتر سخت‌تر میشه، همیشه که این‌جور راحت و دو خطی نیست! چه جوری بگم که...آخه... موقع همون سخت‌هاش هم یه روش تنبلی خاص خودش را پیدا می کنم و از زیر راه اصلی در میرم!

4ـ هر روز داره دست به در رفتن ها و لایی کشیدن از کارهام بیشتر و بهتر میشه! بدبختیه، استعدادِ ما داریم!

5ـ کاش گفته بودم. حداقل روش خودم را به‌اش القا می‌کردم! تازه داره دست‌م می‌آد که روش خودش رو داره. وحشت‌ناک‌ترین راه ممکن. لبخند و استمرار با ملایمت!

این دقیقن روشیه که دیوانه‌م می کنه! با حوصله و قدم به قدم "وادارم" می کنه، همونی را انجام بدم که درسته، همونی که خودش می‌خواد!
پوووف! خیلی سخته. به غرغرها و نمیشه، نمیشه‌هام اهمیتی نمیده.به جاش بیشتر حوصله می کنه، ریزتر توضیح میده، المان به المان پیش میره و بعد هم با تاکید خاصی میگه: هفته دیگه همین‌جوری میخوام.

6ـ امیدوارم کار به "جنگ،جنگ تا پیروزی" نکشه!



۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه


امروز گرم بود. خیلی گرم، داغ اصلن!برق هم هی می‌رفت.این UPS احمق هم از کار افتاد. پس کولری هم نیست و پنکه حتی!
سَرَم در گرما منگ و دردناک می شود!هذیانم می‌آید. در گرما، زمان کش می‌آید، مسافت کش می‌آید،من هم کش می‌آیم مثل آدامس!
 تابستان لعنتی دارد می‌آید. یعنی گرمایش از چند روز جلوتر آمده. تابستان‌ها را دوست ندارم. از همان قدیم ندیم ‌ها حتی.با این‌‌که مدرسه و دانشگاه و این‌ها تعطیل می‌شد، باز هم دوستش نداشتم. چون هم گرم بود هم یک‌نواخت. اصلن از بدو خلقت‌م با یک‌نواختی مشکل داشته، دارم و خواهم داشت!
به‌جانِ کسی نباشد، به جان خودم، که از گرما متنفرم! حاضرم در سرما سیاه و کبود شوم، اصلن بمیرم، ولی مجبور به تحمل گرما نباشم! حتمن گرما هم از من متنفرست، چون فکر می‌کنم دل به دل راه دارد! البته این بار به فاضلاب! به دَرَک!
گرمای لعنتی به آدم تجاوز می‌کند! یعنی به ف.ا.ک عظما می‌دهد آدم را! خب این لعنتی به تنهایی کاری دسته جمعی می کند! حالا که در این بی سروسامانی یک دسته عوضی از گوشه ای به خدمت یک عده‌ی دیگر می رسند و هیچ کس به هیچ جایش هم نمی‌گیرد جریان را، انگار این گرما بیشتر حس می شود. نه این دیگر گرما نیست، حرارت است! ماگما! ماگمایی از لجن! سنگ مذاب و کوفت و این‌ها نیست، لجن است همه‌اش .لجن داغ. لجن بوگندو. در یه خط 4بار گفتم لجن؛ اما خالی نمی شوم. لجن، لجن، لجن...
از گرما، لجن، این بوی تعفن، بیزارم. کاش یک نسیمی بوزد، کاش یک رایحه ی خوشی برخیزد از جایی!





پی نوشت: لعنت که جز این کاش کاش کردن‌ها غلط خاص دیگری از دست برنمی‌آید! در گرما مخ هم از کار می‌افتد!


ایده‌آل-زوال گرایی





روزی ایده‌آل‌گرایی بنیان و بستر آرزوها بود، و امروز،  تیشه‌ای ست بر همه چیز!
واقعیت، گزنده‌تر و عریان‌ترست. گویی ، خود غلط بود آن‌چه می پنداشتیم!

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

NO FACE,NO NAME

در جایی از منحنی سینوسی‌ام هستم که، مکان هندسی نقاطی ست، که در آن همه چیز و همه کس،  به یه وَرَم!

۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

جاده غصه دارد...

مسخره‌ست واقعن!
زندگی که هیچ ماجرایی درآن نیست به‌درد نمی خورد! زندگی بر یک خط صاف، مزخرف‌ترین نوعِ زیستن است! این نشد زندگی که همیشه یک‌جور و یک روند ملال‌آور و مزخرف داشته باشد! آدم ها ازهم عبور می کنند! درست مثل یک جاده! جاده نمی تواند مدعی شود که زندگی شاداب و پر رفت آمدی دارد! جاده همیشه گسترده، حضور دارد، با همه زیبایی‌ها و زشتی‌ها. با همه شادی‌آفرینی ها و ملالت‌باری هایش! اما جاده، فقط مسیری برای ماجراهای دیگران است. و خود آلوده به یک‌نواختی دردناکی که یارای جداشدن از آن را ندارد!انگار که یک جورهایی نمی‌شود این‌گونه نباشد! گمانم جاده‌ها هم دل دارند! خسته می‌شوند از این همه یک‌نواختی! واقعن گناه جاده چیست، که فقط مسیر ماجراهایی برای دیگران است ؟! ولیکن خود فقط بایستی به تماشای عابرین بنشیند و با عبورها و از عبورها خیال‌ها  ببافد! و شاید جاده زیر بار این‌همه خیال و نرسیدن ها و نبودن‌ها ترک بردارد، پیر شود، پودر شود...


بهار هم که می‌رود رو سیاهی هست...!

تف به این هوای گندِ تهران!
صبح که داری می‌آیی، شب که داری برمی‌گردی، اصلن هروقت که سوار ماشین می‌شی، باید پنجره تا ته! باز باشه، باد باد بخوری، در باد گم بشی و خیال‌هات رو ببافی!
حالا یه روز صبحِ گرم و کثیف! بعد از بادباد بازی تو ماشین، همکارم با چشمای گرد شده اومده میگه: چرا این شکلی شدی؟!
برو تو آینه خودتو ببین!
من درآیینه: حاجی فیروز!
تف به این هوای کثیف! به این همه آلودگی تو زمین و هوا و همه چی و همه چی، که صبح روشن‌ات را، نشاط سحرگاه‌ات را، تیره می‌کند!
تف!

۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه


از اون مدل های عجیب غریبِ دیوونگی گرفتم باز. این جور که می شم خوب شدنم طول داره.مخصوصن حالا که مسکن های قدیمی ام همه شون بی اثر شدن.چه می دونم ، لابد باید یه راه جدید کشف کنم.
اسیر حروف شدم!نظمی که در چینش حروفه دیوونه م می کنه.اولش حرف بزرگ، بقیه کوچک، بعد بروجلو،دوباره حرف بزرگ. عاشق همین چندتا حرف شدم گمونم...!
بغضم می گیره.یه ساعته زل زدم بهش.گوله ش این قدر بزرگ شده که داره خفه م میکنه.
کاش خطاطی بلد بودم.الان محتاج صدای جیرجیر قلمم.یه کشیدگی، توو یه سیاه قلم، شاید حالم را بهتر کنه.
یکی بزرگ،بعد کوچیک،بروجلو،دوباره بزرگ
اونچه که پس این حروفه الان! مهم نیست.نمی دونم چرا این نوع نوشته به بغضم می ندازه.از همون اول.
شاید گفتم، شاید پرسیدم.
بدجوری گیر افتادم. مسخره س...
سَرَم داره می‌ترکه از درد! دیگه قرص‌ها هم به درد نخور شدن! گرمه!داغه! سوپاپ اطمینان ندارم چی‌کار کنم؟!
از بچگی پناهم یا زیرپتو، کنج دیوار بود، یا تو دستشویی. اینجا جام کنج دیواره اما پتو نیست.پس فایده نداره. میرم دستشویی.
نشستم .دیگر از صبوری سال‌های پیش خبری نیست.طاقت‌ها رو به طاق شدن می‌روند. سیلان ذهنی. یه shifl+delet یا Alt+Ctrl+delet می‌خواهم. باید وقتی موتور داغ می کنه آب بریزی رووش.آبِ سرد. با یه تحلیل سه ثانیه ایی سر زیرآب کثافت‌کاری داره.پس مشت،مشت!
یه قطره آب از وسط سر سُرید تا پایین. چه تلاشی.خیلی رفت پایین.اما جذب شد.محو در خشکی.
حالا رو همه خیسی ها،یه پارچه! خنکی ها هم کم دوام شدند. حس دم شدن برنج ها قابل درکه.چقدر شد؟ 10 دقیقه.یه ربع؟! 
حتمن خیلی شده که زیر زیرکی نگاه می کنن!
هزارتا سلاح و تجهیزات هم که دنبال خودم کنم بازهم درلحظه، اونی که می‌خواهم همراهم نیست!
سورئال/کاغذ/آمار/تلاطم/عدد/درد/محاسبه/تحلیل/عوضی/گیجی/سورئال/تحلیل/عوضی/گمشده/گمگشته/دایره/سرگردان/گرداب/گردباد/من/تو/او/ما/شما/ایشان/عوضی/بچه/کودک/دور/1..2...3..20..25...27............/سورئال/دیوانه/توهم/خیال/خیال/نقش خیال/مولانا/توهم/توهم/خیال/عوضی/خواستن/توانستن/نتوانستن/بیشترخواستن/سعدی/که رایی/که رایم/عجیب/نامفهوم/معنی/دور/غریب/آشنا/نزدیک/توهم/...بیا...

ثبت های کاغذی جواب نمی دهند، ناگزیرم به صفرویک کردن‌شان... 

۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه


مثل یه گلوله نشسته تو گلو! نه میاد بالا نه میره پایین! خودم می دونم از کجا آب می خوره,اصلن نصفش به‌خاطر همینه.
اصلن آدم همون بهتره که ندونه چه مرگشه! اون جوری یه فحشی، فضیحتی چیزی میده و خلاص! حالا که می‌دونی و چاره ی زهرماریش رو نمی دونی بدتره!
این شک لعنتی هم پدر درمیاره! پس برو پیش بیا!
تو دیگه از کجا پیدات شد؟!
رشته‌ای بر گردنم افکنده دوست
می کشد هرجا که خاطرخواه اوست.
ای دوست
حواست هست طناب را می‌کشی ممکن است خفه شویم؟
اصلنی حواست هست شاید طنابه همین جوری بند کیفت، جایی باشه!
حواست هست؟
نه به مولا حواست نیست،نه ننه! چهار بار آفتاب از لب این بوم بالا بیاد، دیگه کسی هم یادش نیست که ما هم بودیم، یا یه همچین چیزایی!
آقا ما هم بازی!
نه بچه! تو بازی نیستی.لابد بلد نیستم؟ نه خیرم تو واسه بازی زیادی بزرگ شدی!!!!
گه!
همتون گهید.
ببین، ببین!
تا گریزد آن‌که بیرونی بود!
غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
برفزون‌تر خواهی بگویم باز...
سکوت
سکوت
شکننده
fragile
silence
جیرینگ...
آنک خودش گمان نبرد! رفت گمان من بدو...
این دل من ز دست شد، آنچ بگفت همان شدم!
THE END!!!!!!!!!!!!!!!!



۱۳۹۰ خرداد ۱۹, پنجشنبه

اگر یادتان ماند و باران گرفت، دعایی برای بیابان کنید...

فکر کنم هشت، نه سال پیش بود.برنامه کوله پشتی! خب دوست داشتم برنامه ش رو.کوله پشتی و نیمرخ از برنامه های خوشایندم بود.
تو همین برنامه بود که اولین بار "لیله الرغائب" برام جالب شد! خب من آدم مستحبات نیستم!!! برای انجام همون واجبات هم استدلال های خودم را دارم! خیلی کم به مستحبات و فرایض این چنینی توجه نشون دادم، علی‌رغم این‌که تقریبن همه‌شون را بلدم!!!
بهرحال! همان سال اولین مراسم لیله‌الرغائب زندگی‌ام را به‌جا آوردم.علت به‌جا آوردنش را هنوز هم به یاد دارم.ولیکن انجامش به همان سال ختم شد. نه صفایی که آن سال از اعمال بردم تکرار شد و نه آن یقینی که به واسطه آن اعمال را به‌جا آوردم.
حالا امشب هم  یک "لیله‌الرغائب" دیگر ست، من پر از آرزوها هستم و به جست‌و‌جوی یقینی گمشده....

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

دست‌های دوست داشتنی

"دست" عضو عجیبی ست. بعد از چشم، این "دست‌ها" هستند که مهم‌اند و مورد ِ توجه.
عالم پیچیده‌ای دارند. کشیدگی انگشت‌ها، طرز حرکت کردن‌شان روی اجسام، رنگ‌،بندها، رگ‌ها،سرما و گرما‌ی آن همه و همه، مبهوت و مسحورم می‌کنند.
می‌شود ساعت‌ها دستی را تماشا کرد.با آن خیال‌ها بافت. در پیچ و تاب رگ‌ها و خطوط بندهایش گم شد، خمار شد، خواب شد.
دست‌ها را دوست دارم. دست‌ها برایم پر از راز و رمزی‌ ست که می‌توانم کشف شان کنم.بفهمم و حس کنم آن‌چه را که شاید، از نگاه هم نتوانم بخوانم...

۱۳۹۰ خرداد ۱۷, سه‌شنبه

همیشه هم این‌جور نیست که، دلت بخواد کسی بهت محبت کنه، در آغوشت بگیره. یه وقتایی هم هست که خودت سرشاری، و قدرت این را داری که حتی آرامِ‌ جان باشی. محبت ببخشی.

ولی خب، این روزها بخشندگی هم خیلی، خریدار نداره...

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

آرامش





طبیعت، طبیعت، طبیعت...
و اعجاز در دل طبیعت مفهوم می‌یابد. بار خستگی‌ها، رنج‌ها،‌ تلخ‌کامی‌ها فقط در دل طبیعت خالی شدنی‌ست.
آسودن در زیر سایه‌ی درختی، بر لب جویی و در خنکای نسیمی، التبام‌بخش ست..
پناه ببرید، به دامان گسترده‌ی طبیعت پناه ببرید از شر همه‌ی خناس ها، که بسی ایمن است و روح‌افزا


* تصویر : رودخانه‌ی منطقه الموت

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

هاله سحابی، هاله‌ای در سحاب شد...

20 دقیقه ست شوکه‌ام! هی داغ می‌شوم، بعد یخ می‌کنم! تمام بدنم مورمور می شود! مغزم به کلی ازکار افتاده! درک نمی‌کنم! تحلیل؟... محال است! از این سایت خبری به آن سایت خبری! دنبال یک تکذیب‌نامه! از این شرآیتم به آن شرآیتم. دنبال یک خبر اصلاحی!
20 دقیقه است حتی یک نقطه را روی نقشه پیست می‌کنم. نمی فهمم چکار دارم می‌کنم! حتی الان هم نمی دانم چه بنویسم، چی می‌نویسم...
سرخط خبرها...
هاله سحابی در مراسم تشییع پدر، با ضرب و شتم ماموران کشته شد...
یعنی چه؟! مگر می‌شود؟! گل دستش بوده و عکسِ پدر. مگر چه کار کرده که مستحق مرگ!!! بوده است؟!!!! مگر نه این که داغدارِ هم‌چون بزرگمرد پدری بوده؟! مگر نه این‌که  داغ‌دیده را دلداری می‌دهند؟! مگر کسی داغ‌دار را می‌زَنَد؟! می‌کُشد؟!!!!
خدایا! ما کجاییم؟ اینجا کجاست؟! چرا تمام نمی کنی این دنیا را؟! نشسته‌ای منتظر چه هستی؟! دیگر چه باید بکنند که نکردند؟!
خدایا حیوانیت هم حدی دارد! خروج از انسانیت هم حدی دارد! به کجا داریم می‌رویم؟!
دستانم می‌لرزد، بغض نفسم را بند می‌آورد، راضیم همین‌جا هم اشک بیاید، گویا اشک هم شوکه ست پایین نمی‌آید...

پ.ن: توان ویرایش ندارم...


بعدن نوشت: حالا میگن سکته کرده! یعنی سکته‌اش دادن! بهرحال این تبرئه‌ای برای مرگ ناحق هاله سحابی نیست.

نارنجیِ پر رنج

 یکی از بازی‌های من این است، که آدم‌های مشترک پیدا کنم در ساعت‌های روزمرگی.یک بازیِ دور از سال‌های مدرسه.
حالا با این‌که هر صبح تقریبن در ساعت مشخصی از خانه خارج می‌شوم، اما آدم‌های مشترکی در این بازه زمانی نمی‌بینم.بعضی‌ها یک روز هستند، یک روز نیستند! تنها کسانی که پای ثابت بازی من هستند، رفتگرها هستند. هر صبح همان حدودِهمیشه،  در خیابان هستند.یکی میانه بلوار را جارو  می کند، یکی حاشیه های خیابان و دیگری هم زباله ها را جابه‌جا می‌کند. مرتب‌اند و همیشگی. چه آن روزها که برف تند می آمد، هوا گرگ و میش بود، چه حالا که آفتاب در آسمان کم کم بالا می آید.
همه‌شان مثل هم اند.سر به زیر و سرگرم کار. فکر می کنی حتی تو را نمی بینند، اما به محض این که از کنارشان می‌گذری دست از کار می کشند که مبادا گردوخاک آزرده‌ات کند.
آن روزها که برف می آمد یکی شان در گوشه خیابان روی یک مقوای کوچک به نماز ایستاده بود. اولین بار بود که از عادت همیشه بی‌چتری،‌ ناراضی بودم. و آن‌چه هر صبح مرا خجالت‌زده و شرمسار می‌کند این‌ست که اغلب‌شان پیرند. شاید حدود شصت سال!
حالا یکی از همین دوستان در گوشه‌ی پارکی در همین شهر بی‌در‌و پیکر، بی‌هوش از "گرسنگی"، پیدا شده!!! وقتی که مدعی شده‌اند که هیچ گرسنه‌ای نیست!!! نمی‌دانم حالا مرده ست یا نه! خبر موثقی پیدا نکرده‌ام.
اما دلم گرفت خیلی... ظلم است. قشری هستند که با وجود تاثیرِ عمیق‌شان  در جامعه، دیده نمی‌شوند!
رفتگرها محترم‌اند، خیلی؛ و بسیار زحمت‌کش.
و لابد عبدالله  باید بمیرد، تا شاید کمی خجالت بکشند، خجالت بکشم، خجالت بکشیم...