امان از دردهای تکرارشونده.
امان از غصههای بازگشتپذیر.
گاهی مسائل و دردهایی در زندگی رخ میدهد که درمانی برآن نیست. باید سوخت و ساخت. نه جایی برای مبارزه دارد نه راهی برای فرار حتی.
به اینجا که میرسد حتی مقصر و علتها هم فرقی نمیکند. معضل فقط باتلاقیست که درآن افتادهای و بایستی یا درجا بزنی یا بیشتر فرو بروی.
عمق درد در این موارد چنان است که که حتی از شنیدناش هم برمیافروزی چه رسد که مبتلابه آن نیز باشی.
و این حال من است. بله من مبتلا به چنین درد عمیقی و کشندهای نیستم اما عزیزم... چه فرقی دارد که من باشم یا عزیزم.
حال من است که اسپند بر آتش شدم از درد عزیزی که هیچکاری هم برایاش از دستام برنمیآید. حتی التیامی هم نمیتوانم باشم.
عزیز مهربانی که خلوصی کمیاب و حتی نایاب دارد. که مستحق چنین درد فرسایندهای نیست.
چه میتوان کرد؟! حتی واژهها هم یاری نمیکند کمی آرامش بدهم، آرامش بگیرم.
چه کنم چه کنم؟! نه میتوانم کاری کنم نه چشم دیدن درد کشیدناش را دارم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر