۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

Die Dark Chocolate

- معمولن کاغذ توو بساط‌م پیدا می‌شد. اما این‌بار هرچی کیف‌ام را زیرُ روو کردم ورقی پیدا نکردم.
تف به این عادت صفر و یکی!
اول خواستم روی دستمال کاغذی بنویسم اما بعد بروشور تبلیغ فیلم که چند روز پیش از تووی سینما ملت برداشته‌بودم ته کیف‌ام پیدا کردم و تندتند شروع به نوشتن کردم.

- آخ از این چوب، چوب. چه‌قدر من چوب دوست دارم. گاهی فکر می‌کنم شاید این تئوری آفرینش از خاک در مورد من آفرینش با چوب بوده، بس که از بوییدن اش، دیدن‌اش و لمس‌اش آرام می‌گیرم.

- کافه‌ای دنج و قهوه ای و البته که چوبی.اسم‌اش را گذاشت‌ام "خانه شکلاتی". شکل تصورم از خانه شکلاتی در قصه هانسل و گرتل کودکی‌هایم بود.
از شر سرگیجه آن‌جا به پناه آمدم که یکهو مثل فرشته نجات سر راه‌ام سبز شد. پیش‌تر ندیده بودم‌اش.
برای چهل و پنج دقیقه مانده تا شروع تئاتر به سرپناهی احتیاج داشت‌ام، بلکه در آن سرگیجه وحشت‌ناک‌ام را به زور کافئینی فروبنشانم.

پنجره های بزرگ رو به خیابان، بوی تند و تلخ قهوه که به آجرهای دیوار هم چسبیده‌بود، با بوی عود و صدای فرهاد ملغمه رخوت‌انگیزی درست کرده‌بود که پای بیرون رفتن‌ام را سست می‌کرد.
اگر تجهیزات کافه‌روی‌هایم همراه‌ام بود، قید تئاتر را می‌زدم و همان‌جا می‌لمیدم. ساعت‌ها و ساعت‌ها...

- باران دیوانه‌وار می‌بارید.قطره‌های باران با هیاهوی باد پس‌و‌پیش می‌شدند. و مردم آشفته و گاهن خندان به سوی سرپناهی می‌دویدند.

- مردی با عطری تند و تلخ آمد. همه بوی عطرش را یک‌جا نفس کشیدم.

- تمام ورق پر شده‌است. دور حاشیه نام فیلم چرخ می‌خورم. می‌نویسم و خط می‌زنم. دور نام فیلم چرخ می‌خورم، مرگ کسب و کار من است، مرگ کسب و کار من است.
تمام بوی شکلات تیره و داغ را هم فرو دادم. ولی سرگیجه‌ام آرام نمی‌گیرد.
سرم گیج می‌رود و گیج می‌رود، دور نام فیلم چرخ می‌خورم، مرگ کسب و کار من است.
دهان‌ام گس می‌شود...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر