۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

نامه‌ای هرگز پست نشد


توجه:  مطلب طولانی ست و شاید کسالت بار

جانِ دل
پاییز که می‌شود، مهر که می‌آید، یاد روزی می‌افتم که آمدی. که بار و بندیل‌ات را کنار اتاق گذاشتی، مرا به پدرت معرفی کردی و او تو را به من سپرد.
یاد لحظه‌ای می‌افتم که بازار را دور می‌چرخیدیم، خنده‌کنان و شیطنت‌وار دنبال کتری کوچکی می‌گشتیم برای‌ات تا بساط چای همیشه فراهم باشد. از اعتیادمان به چای آن هم پررنگ که یا تلخ می‌خوردیم یا با بیسکوییت.
این 3 سال گذشته که نفس به نفس هم بودیم و با همان پیش‌زمینه 4سال قبل‌اش حالا یک جان شده‌بودیم.
آخ! یادت می‌آید آن نامه‌ی جانِ جان را. هنوز نتوانستم دوباره بخوانم‌اش.آتش‌ام می‌زند این روزها. چه‌قدر خندیدم برای نوشتن‌اش، چه رویی کم کردیم از مخاطب‌اش.

آخر عزیزدل چه شد که این‌‌گونه به زیر چتر جبر خزیدی. این مگر همانی نبود که دویده‌بود میان ما! مگر نگفتم‌ات دل‌ام آشوب است، این شکاف شده بین ما. دست‌ام را فشردی که دیواااانه هیچ چیز ما را از هم جدا نمی‌کند! می‌بینی حالا چه دورافتاده‌ایم! فاصله‌ مکانی‌مان از هم آن‌قدری نیست ولی ببین چه دور از هم شدیم.ما هم شدیم آدم‌های تلفن و مسیج.

مگر مانبودیم که به ریش دیکتاتورها می‌خندیدم که لعنت می‌فرستادیم‌شان پس چه شد که تو حالا داری با سلطه‌ی دیکتاتوری زندگی می‌کنی؟!

آن شب زیر زمین خواب‌گاه‌ات یادت می‌آید که باهم "به تماشای آب‌های سپید" گوش کردیم، که گریستیم از ترس دوری بعد خندیدیم که چه مرگ‌مان شده ما از هم دور نمی‌شویم!!!

حالا چه شد که:
من ماندم تنهای، تنها
من مانده‌ام تنها میان سیل غم‌ها *

روزهای شاملو، فلسفه، امام‌زاده طاهر و باهم‌نویسی‌ها را فراموش کردی؟!

یادت می‌آید آن روز که وبلاگ‌ات را بستی، خواهش‌ات کردم، دعوای‌ات کردم که نبندش لعنتی، بنویس. گفتی دیگر حرفی نمانده! تو بگو...

وبلاگ من هم بسته‌شد تمام شد فنا شد. حالا آمده‌ام این گوشه که کرکره‌هایش هم پایین است و برای دل آشفته خود می‌نویسم. می‌دانم که اگر اسم این‌جا را ببینی خواهی شناخت اما لعنتی تو نت را هم ترک کردی.
یادت می‌آید تفریح‌مان شده‌بود یادداشت‌هایی که می‌نوشتیم و پیغام‌هایی که می‌گرفتیم که شما دونفر یکی هستید! که مگر می‌شود قلم دو نفر این‌قدر شبیه باشد، اما من همیشه معتقد بودم تو گیراتر می‌نویسی و من همیشه در خیال غوطه می‌خورم.

با کسی شکوه کردم از بی‌وفایی دوست، ریش‌خندم گرفت که لابد بنیان‌های انتخاب دوستی‌ات نادرست بوده، فقط سوخت‌ام! چه  داشتم بگویم‌اش چگونه اثبات می‌کردم‌اش که در انتخاب اشتباه نکرده‌بودم که ما یک‌جان بودیم دست زور میانه‌مان را شکافت.

روزهای 2 سال پیش یادت می‌آید، خبررسانی‌ها، تحلیل‌ها و برو بیاها. پشت‌ِ هم و مشوقِ هم بودیم. پس چرا زمستانِ پیش که گفتم‌ات کجا بودم و چه کردم، دعوای‌ام کردی که احمق می‌کشندت! و اشک تو بود که با "به جهنم" من چکید.
می‌بینی هنوز زنده‌ام، جسم‌ام نمرده‌ست، ولی شده‌ام تماشاچی مرگ‌های هر روزه.

دل‌گیرم رفیق، از همه روزهایی که رفت و نیامدی. که تو را از من دزدیدند و تو در میان بهت‌ام به این سرقت تن دادی... 

 وفا نکردی و کردم ، خطا ندیدی و دیدم
رمیدی و نرمیدم ، بریدی و نبریدم

اگر زجمله ملامت، شنیدم از تو شنیدم
وگر زکرده ندامت ، کشیدم از تو کشیدم

بعد از این یا گردبادم یا در این صحرا غبارم
تا رسم در رهگذارت یا رسی در رهگذارم

گذشتی و نگذشتم ، شکستی و نشکستم
بریدی و نبریدم ، گسستی و نگسستم

اگر که خانه بدوشم اگر که باده پرستم
کجا که با تو نبودم کجا که بی تو نشستم

شکوه دارم شکوه دارم با دل بی‌غمگسارم
مُردم ای مهتاب بسوزی، همچو شمعی بر مزارم**


پ.ن1: از هما میرافشار


         ** از مهرداد اوستا . 

پ.ن2: شعر دوم را با صدای "عبدالحسین مختاباد" بشنوید. برای‌ام پر از احساس و خاطره ست این تصنیف.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر