۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

کوهُ میذارم روو دوش‌ام، رَخت هر جنگُ می‌پوشم


سه چهار روزی است باران بند نمی‌آید. خوب است. هوا را پالاییده. اما خب نتایج اجتناب‌ناپذیری مثل ترافیک را هم در پی دارد.
که به‌این‌خاطر 2 ساعت دیر برسی سرکار.
تمام راه چشم‌هایم را بسته و از سرما در خود جمع شده‌بودم. گاهی هم که چشم می‌گشودم شیشه بخار گرفته بود و قطرات باران روی شیشه می‌لغزیدند و فرو می افتادند.
هنوز منگی و خماری دیشب از سرم نرفته. تمام مسیر کش‌دار به مرور گذشت.
به این‌که چه‌قدر کار دارم. حس زمانی را دارم که پای کوه می‌ایستادم و نگاه‌ام به قله بود.
بعد هندزفری‌ها را به گوشم فشار می‌دادم، گره ژاکت را به کمرم سفت می‌کردم و قدم به دل کوه می‌گذاشتم.مطمئن بودم که تا حداکثر 2یا 3 ساعت دیگر به قله می‌رسم. هرچند که سخت و نفس‌گیر بود.
حالا قله‌ی باعظمتی پیش رویم قرار گرفته. کوهی که 14-15 سال دنبال‌اش می‌گشتم تا به آن برسم. حالا پیدای‌اش کردم.ولی تا قله راه دوری است.
می‌دانم که یک‌سره به قله نخواهم رسید. شاید بارها و بارها لیز بخورم.پایین بیافتم و مجبور شوم از اول شروع کنم.
اما گمان نمی‌کنم این از لذت کوهنوردی‌ام بکاهد.
عمری را منتظر چنین ارتفاعی بودم. فکر نمی‌کنم اشتباه کرده‌باشم.
هیچ وقت این همه پر از تلاش نبودم. پر از خواستن برای رسیدن.
خیلی کار دارم. خیلی کار دارم.
تمام وجود بیست و چند ساله ام را ریخته‌ام مقابلم.
دارم بارهای اضافی را زمین می‌گذارم. برای رسیدن به قله باید سبک‌بار بود.
عظمت و بلندی قله به وجدم آورده. باید هندزفری را درگوشم فشار بدهم. نفس عمیق بکشم، گره ژاکتم را سفت کنم و پر از انرژی و شور قدم به دل کوه بگذارم.

راه را مشتاق‌ام.
لطفن برای‌ام دعا کنید.

یا حق

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر