۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

راز


مامان هیچ‌وقت نبود. همیشه دنبال کار و کار و کار بود. شاید یک زنِ اجتماعی به تمام معنا. حالا در مسیر دل‌خواه خودش.
از کودکی همیشه غبطه دوستان‌ام را می‌خوردم که مامان‌های خانه‌دار داشتند. اما خاله این‌طور نبود. مامانی بود خونه‌دار و مهربون. به فکر، از این مامانا که چهارچشمی مراقبت از بچه‌هاشون می‌کنن در عین‌حال دست و پاشون را، هم نمی‌بندن.
خاله یک‌دانه بود/هست و عزیزدل همه‌ی ما. او هم بی‌دریغ و بی‌کران با ما بود و محبت‌ می‌کرد.که هنوز هم همین‌طوره.
خاله هیچ‌وقت دختر نداشت.همیشه در آرزوی داشتن دختر بود و از خانه پردختر ما همیشه به وجد می‌آد.
میگه آدم حظ می‌کنه می‌بینه از هر اتاق یک‌رنگ و یک چهره بیرون میاد!
القصه،
یکی از بازی‌های بچه‌گی‌ها-‌مون با خاله این بود که "راز" درست می‌کردیم برای خودمون. با همون چیزهای کوچک و کودکانه. مثلن این‌که شیطنت می‌کردیم و خب معمولن نباید حرف‌های بد می‌زدیم! یکی از راز‌ها-مون این بود که: "خاله من کِرم دارم!"
دَرِ گوش‌اش این را پچ‌پچ می‌کردیم و ریزریز باهم می‌خندیدیم.
کِیف و عشق دنیا بود این رازها و لحظه‌ها. هنوز هم از مرورش شادمانه می‌خندیم و حظ می‌کنیم.
غرض این‌که الان من یک "راز" دارم. برای‌ام  به همون هیجان‌انگیزی و ارزش‌مندی است که آن جمله کودکانه در اون روزگار که حتی بیشتر و بیشتر و بیشتر.
دلم میخواد برم دَرِ گوش خاله رازم را پچ‌پچ کنم بعد از خجالت و خنده سَرَم را به سینه‌اش فشار بدهم.
خاله هم ریزریز بخندد و من را در آغوش‌اش فشار بده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر