۱۳۹۰ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

از بازخوانی‌ها




گاهی وقتا هم هست پنبه وجودت زده می‌شود. وقتی از یک جایی گوشه لحاف‌ام را باز کرده بودم تا بشکافم‌اش. تا پنبه‌های‌اش را باز کنم که یک‌دست شود. بعد همین کافی بود تا حلاج‌وشی رد شود و پنبه گلوله‌گلوله شده‌ام را بزند و البته که برود. که حالا گلوله‌ها از هم باز شده ولی تمام فضا را پوش‌های پنبه‌ای گرفته، حالا مانده‌ام چطور این‌ها را جمع کنم دوباره و لحاف‌ام را از نو بدوزم.
چشم‌های دودو زده و مضطرب‌ام به حرف‌های استاد بود تا از میان‌اش راه جمع‌آوری را بیابم. اصلن وقتی ترسیده می‌گویم پنبه‌هایم هوا شده، نگاه نافذش را به من می‌دوزد و می‌گوید خب پنبهٔ لحاف را باید باز کرد دیگر. لحاف با پنبه‌ٔ گلوله‌ای که به درد نمی‌خورد، یک گوشه‌اش گرم است یک گوشه‌اش سرد. باید بازش کنی، پنبه‌های‌اش را بزنی، یک‌دست‌شان کنی و لحاف یک‌نواخت و گرمی برای خودت بسازی. همان جوری که دوست داری [چشمک].
بله. حقیقتی است. منِ لحاف‌گرا عمیقن متوجه‌ام ولی...
 یادم نشد بگویم‌اش که ترس دارد حلاجی بیاید تمام پنبه‌هایت را بزند پوش و پودرت کند و بعد برود بی آن‌که حتی خودش هم بداند چه کرده! انگار که خواب‌گردی باشد.


بی‌ربط نوشت: هی اون کارته را باز می‌کنم، اون لحاف قرمز کاغذی‌ئه رو می‌بینم‌، اون طرح لبخند پایین‌اش را می‌بینم، یه شمع عطری توو دل‌ام روشن میشه. به گوشه روح‌ام سنجاق‌ شد شوخ‌چشم. :) 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر