۱۳۹۰ بهمن ۱۱, سه‌شنبه

از بازخوانی‌ها




گاهی وقتا هم هست پنبه وجودت زده می‌شود. وقتی از یک جایی گوشه لحاف‌ام را باز کرده بودم تا بشکافم‌اش. تا پنبه‌های‌اش را باز کنم که یک‌دست شود. بعد همین کافی بود تا حلاج‌وشی رد شود و پنبه گلوله‌گلوله شده‌ام را بزند و البته که برود. که حالا گلوله‌ها از هم باز شده ولی تمام فضا را پوش‌های پنبه‌ای گرفته، حالا مانده‌ام چطور این‌ها را جمع کنم دوباره و لحاف‌ام را از نو بدوزم.
چشم‌های دودو زده و مضطرب‌ام به حرف‌های استاد بود تا از میان‌اش راه جمع‌آوری را بیابم. اصلن وقتی ترسیده می‌گویم پنبه‌هایم هوا شده، نگاه نافذش را به من می‌دوزد و می‌گوید خب پنبهٔ لحاف را باید باز کرد دیگر. لحاف با پنبه‌ٔ گلوله‌ای که به درد نمی‌خورد، یک گوشه‌اش گرم است یک گوشه‌اش سرد. باید بازش کنی، پنبه‌های‌اش را بزنی، یک‌دست‌شان کنی و لحاف یک‌نواخت و گرمی برای خودت بسازی. همان جوری که دوست داری [چشمک].
بله. حقیقتی است. منِ لحاف‌گرا عمیقن متوجه‌ام ولی...
 یادم نشد بگویم‌اش که ترس دارد حلاجی بیاید تمام پنبه‌هایت را بزند پوش و پودرت کند و بعد برود بی آن‌که حتی خودش هم بداند چه کرده! انگار که خواب‌گردی باشد.


بی‌ربط نوشت: هی اون کارته را باز می‌کنم، اون لحاف قرمز کاغذی‌ئه رو می‌بینم‌، اون طرح لبخند پایین‌اش را می‌بینم، یه شمع عطری توو دل‌ام روشن میشه. به گوشه روح‌ام سنجاق‌ شد شوخ‌چشم. :) 

۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

زین دايره مينا خونين جگرم، می ده

تا همین دو-سه سال پیش، تقویم یکی از ارکان همیشگیِ محتویات کیف‌ام بود. با جد و جهدی مثال‌زدنی هم هر روز تقویم‌ام را باز می‌کردم؛ اما حقیقتن یادم نمی‌آید آن روزها دنبال چه بودم میان برگ‌های تقویم و سال‌ها که از دو سه ماه مانده به پایان سال، تقویمِ سال بعد را هم خریده‌بودم.
دیگر دست‌ام برای خرید هیچ تقویمی نمی‌رود وقتی برای‌ام روشن شده‌است که


 همه روزها یک روزـ‌اند
تکه تکه
میان شبی بی‌پایان*


*شمس لنگرودی

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه


جمعه‌ها و روزهای تعطیل هر گوشه‌ای از تهران را با کمالِ میل خواهم رفت به‌جز انقلاب.
انقلاب را با هیاهوی‌اش دوست دارم؛ با پیاده‌روهای شلوغ و پر رفت‌وآمد، با اتوبوس‌های بی‌آرتی‌اش. با قدم به قدم بساط دست‌فروش‌ها. با داد و قال فروشنده‌های کتاب‌های دست دوم. با بوی ماندگی و خاک‌گرفته‌ کتاب‌ها. با صفحه‌های زردشده‌شان. با دوزوکلک فروشنده‌ها برای قالب کردن یک کتاب دست دوم الکی با قیمتی بالا. با بوی شیرینی و قهوه کافه فرانسه. با همه خاطراتِ شلوغِ شیرین و زهرآگین‌اش.
هیچ وقت دوست ندارم جمعه‌ها پا به خیایان انقلاب بگذارم.

۱۳۹۰ بهمن ۶, پنجشنبه


وقتی تشنه‌ای، آن‌قدر تشنه که طعم آب را فراموش کرده‌ای. دیگر باور هم نداری که چیزی به‌جز تشنگی هم هست. اگر فقط یک قطره آب در گلوی‌ات چکانده‌شود، آن‌ وقت در وجودت آتشی به‌پا می‌شود و تازه به تازه معنای حرارت عطش و نیاز به عطش‌شکن را خواهی فهمید.

۱۳۹۰ بهمن ۳, دوشنبه

شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمع‌اند!


در این شرایط بی‌ثبات اقتصادی، از تعدیل نیرو گرفته تا دغدغه کار دوباره، از خستگی دور ماندن از علایق بگیر تا ماندن لای چرخ‌دنده‌های ترس وناامنی،همه و همه جمع می‌شوند که از پریشانی نفس‌ات بالا نیاید. بعد هر گوشه‌ای را می‌گردی پِی کمی دل‌گرمی، یک جو دل‌خوشی. چند کلام نیروبخش و حمایت‌گر.
و نهایتن جستن و جستنـــــــــــــــــــــــای الکی...

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه


بیـــــــــــــابان را 
             ـ ســــــــراســـــــــرـ
 مـــــه گرفته...

۱۳۹۰ دی ۲۹, پنجشنبه

از تاملات درونی


خیلی زیاد معتقدم که سیکل عشق و دوست داشتن سیکل باز است. که من کسی را دوست می‌دارم، او دیگری را ، دیگری دیگری را و...
بعد گاهی فکر می‌کنم چه طور می‌شود که یکی، یکی دیگر را دوست بدارد، بعد بمانند، با هم باشند. هر دو هم را دوست بدارند و برای هم بمانند.
این سایه‌ی جدایی از دید من نزدیک و محو نشدنی است. این‌قدر که هر بار همایون شجریان واژه "جدایی" را به تحریر می‌خواند(+)، از درد و غم و حقیقت می‌خواهم بمیرم.

۱۳۹۰ دی ۲۸, چهارشنبه


خب حقیقتن من آدم درفت کردن نیستم. حتی این‌که می‌گویند "سرمایه آدم به حرف‌هایی است که برای نگفتن دارد" را هم قبول ندارم. حرف برای گفتن است. باید بگویی تا از تو بیرون شود، حل شود. منتها حقیقت این است که هر حرفی برای هرجا و به هر کس گفتن نیست.باید به اهل‌اش گفت. این می‌شود که می‌افتی به درفت کردن. انبار حرف‌هایی را می‌بینی که باید بگویی، راجع بهشان با محرمی حرف بزنی، بپرسی و پاسخ بگیری. هم‌دردی ببینی، کمک فکری بگیری و به‌جای همه این‌ها می‌نویسی و درفت می‌کنی...

پ.ن: 
غـم زمانه که هیچ‌اش کران نمی‌بینم 
دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینـم 
نشان اهل خدا عاشقی‌ست با خود دار 
که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم 
بدین دو دیده حیرانِ من هزار افسوس 
کـه با دو آینه روی‌اش عیان نمی‌بینم 
در این خمار کس‌ام جرعه‌ای نمی‌بخشد 
بـبین که اهل دلی در میان نمی‌بینم 
نشان موی میان‌اش که دل در او بستم 
ز من مپرس که خود در میان نمی‌بینم 
من و سفینه حافظ که جز در این دریا 
بضاعـت سخـن درفشان نمی‌بینم

۱۳۹۰ دی ۲۶, دوشنبه

:)

اصلن همین‌که صفحه باز کنی و اولین خبری که ببینی تندیس گلدن گلوب در دستای اصغر فرهادی باشه، بسه که خنده  تا آخر روز روو لب بمونه.
بعد از مدت‌ها، خبری به این خوشی به جون‌مون نشست.
دست مریزاد آقا دست مریزاد.

۱۳۹۰ دی ۲۵, یکشنبه


داشتم می‌خوندم از ملی شدن اینترنت. که ضجه و مویه کرده‌بودند که اگه بسته بشه چی‌کار کنبم و یعنی چی میشه و اینا. بعد هی مرور شد که حالا ایمیل‌ام باز بشه یا نشه ولی به جاش روو در و پنجره خونه‌ام میله‌های آهنی باشه چی؟
وبلاگ‌ام باز بشه یا نشه ولی به‌جاش از همه کتاب‌های عزیزم محروم باشم چی؟
ریدرم باز بشه یا نشه ولی به‌جاش به چهار دیواری‌ای که حتی به‌اصطلاح خونه‌امه محدود بشم چی؟
اصلن اینترنت نداشته‌باشم، روزنامه و هر منبع خبری قابل اعتماد دیگه‌ای نداشته‌باشم چی؟
از پیاده‌روی‌های دوست داشتنی‌ام محروم بشم چی؟
اگه همچین بلایی بر من نازل بشه مرا چه می‌شود؟
اگه همچین بلایی سر کسانی نازل شده‌باشه آنها را چی می‌شود؟
اصلن سرم داره گیج میره، مخ‌ام دود کرده، داغ کرده، هنگ کرده. اصلن هم نمی‌فهمم چی میشه چرا این‌جوری شده چرا این‌جوری مونده چی می‌خواد بشه؟
دنیا داره می‌چرخه، خیلی تند خیلی تند... بوی لجن می‌آد...

باد و نور زرد و قرمز خورشید تازه طلوع کرده وسوسه موزیک را به‌جان‌ام انداخت. پلی‌یر را روشن کردم، همین‌جوری همه می‌خوندند، همه‌اش انرژی، همه‌اش دل‌خواه.
یهو این تراک شروع کرد به خوندن. شوک شوک! فکر کردم همه قبلی‌ها را پاک کردم از این توو.
که یک‌باره این لعنتی همه درد و رنج دنیا را تووی صداش ضجه بزنه، که از پس نغمه‌هاش رنجورترین و غم‌انگیزترین لبخند دنیا رو بتونی ببینی.
که یک نگاه اشک‌آلود و لبخندی تلخ از تن دادن به جبر روزگار را برات تداعی می‌کنه. مثل ترک عشق، وداع با عزیزِ در بند، مثل هر درد تلخ دیگه.
روح‌ام پر کشید باز...


۱۳۹۰ دی ۲۴, شنبه

۱۳۹۰ دی ۲۳, جمعه

از گفت‌وگو‌های درونی


هیچ وقت ندانستم و نمی‌دانم هنوز که آیا حق دارم نگران کسی باشم یا نه؟ این‌که حال و روزگار هرکس به خودش مربوط است یا این‌که من به عنوان یک انسان حتی (نه دوست یا هرچیز دیگر) حق دارم ابراز نگرانی کنم یا نه!
بهر حال برای نگران شدن‌ها معمولن اختیاری ندارم. دل است دیگر نگران آدم‌ها می‌شود معمولن!

۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

مطمئنن موقت


یه جور سبکی پر وار. یه حس بی وزنی. مثل سری که از شراب کهنه مست باشه.حتی وقتی به هیچ کارت هم نرسیدی. همه‌اش همین‌جور تلنباره و داره برّوبر نگاه‌ات می‌کنه، اما خیال‌ات هم نیست.
این‌قدر که می‌فهمی کنار اومدی، فهمیدی چی به چیه، بی‌خیال شدی، حتی مرور هم نمی‌کنی.
پووووف! خیلی خوبه. حس کنی راه داری، سرنخ داری حتی اگه کلاف وحشتناک درهم و گوریده باشه. کاش می‌شد الان یه نفس رفت بالا...
آآآآ بی‌خیال، نخورده مست‌ایم...

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه


خب من آدم موثَری هستم. بعله به اون فتحه توجه کنید موثَر!

از خیلی چیزا نشان و اثر می گیرم. از یک نوشته، یک طرز تفکر گرفته تا تلپی خودکار که از روی میز می‌افته زمین.
همون صدای تلپی. یاد این‌که تلپی اول چنگال من بعد تلپی چاقوی تو بعد هرهرهر ضعف خنده از چلفتی‌بازی‌ها مون. این‌قدر که کل رستوران مارو نگاه می کردند و از خنده ما الکی می‌خندیدند.
گاهی از یک رفتار اثر می‌گیرم، این‌که ما تنها دو نفری باشیم که ده شب ولو شدیم روو صندلی‌های هایدا، توو سرما ساندویچ سرد می‌خوریم، چون تو هوس داری و مخ‌ام را تا همین‌جا خوردی که گشنه‌اته و خونه هیچی نداریم. بعد آقای هایدایی بیاد شیرینی هم تعارف‌مون کنه که مال ماشین تازه خریده‌شه. وسط ساندویچ خوری شیرینی برداریم. تو بگی وااای مثل نادر سیاه‌دره‌ای! بعد توو غش‌غش خنده بغض کنیم.
گاهی هم از یک نگاه اثر می‌گیرم. خیلی اثر این‌قدر که عنان‌ام از کف‌ام میره. که بعدش هول‌هولی تلفن بزنم بگم، لعنتی یکی را دیدم چشماش عین تو بود. بلند بخندی بگی عین من که دنبال آدمایی می‌گردم که دست‌شون مثل دست تو باشه. که نه تو صاحب دست را پیدا کنی نه من دیگه اون چشمای مثل تو را می‌بینم.

و همه این اثرها می‌آیند و جمع می‌شوند و دریا می‌شوند در من. که یک لحظه آرام و آبی و دوست داشتنی است، گاهی هم طوفانی و سیاه و کف‌آلود.
یه روزهایی هم می‌شوند اثر پروانه‌ای و از هر چیز کوچکی طوفانی در من درست می‌کنند.(+)

۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه


خدایا چه‌قدر این عبدالرضا کاهانی را دوست دارم. هی هرچه بیشتر ازش می‌خوانم بیشتر جذب‌اش می‌شوم. این‌قدر که، منی را که اهل دوبار دیدن فیلم نیستم دوباره پای همه فیلم‌هایش نشاند.
اول فکر کردم به‌خاطر علاقه شدیدم به سبک ابسورده که سمت‌اش کشیده شدم، اما هرچه بیشتر پی‌گیرش می‌شوم المان‌های بیشتر و جذاب‌تری در شخصیت‌اش می‌یابم که شیفته‌اش بشوم.
مصاحبه‌اش در مجله تجربه خواندنی است. از دست‌اش ندهید.




بعدن نوشت: خب این "اسب..." را دفعه اول دیدم خیلی‌ جاهاش را نفهمیدم! یعنی اصلن یه فاز دیگه رفتم.غر زدم بهش! دیدن دوباره‌اش حسابی دل‌چسب بود. جدن فیلم خیلی خوبی بود و من نگرفته بودم‌اش!

۱۳۹۰ دی ۱۸, یکشنبه

دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده


ما خونوادگی یه رفلکسی در مقابل فشارهای روانی‌مون داریم، این‌که می‌خوابیم.
هر جا عرصه خیلی تنگ بشه، خیلی تحت فشار باشیم صاف میریم می‌خوابیم. این‌قدر که وقتی بیدار شدیم مسئله در خودمون حل شده باشه. بعد برای هرکی هم زمان‌اش فرق داره. از یک ساعت شده تا یک هفته.
حالا من‌ام به شدت نیاز دارم بخوابم. ممتد و بی‌وقفه. هیچ اجباری هم برای بیدار شدن نداشته باشم.
این‌قدر لاینقطع بخوابم که وقتی بیدار شدم همه این سوسپانسیون وجودم ته‌نشین شده باشه.

۱۳۹۰ دی ۱۷, شنبه


این آلبوم الکی محسن نامجو را گوش می‌دادم. چند جا خواستم محکم بزنم توو سرش.

یکی به‌خاطر اون آواز دیلمان. که گند زده به آواز و گوشه‌ی عزیز من!
یکی به‌خاطر اون مدل مزخرف که صداش را تو حلق‌اش فتیله‌پیچ می کنه و میده بیرون در 2دقیقه و 40ثانیه ابتدای آهنگ .Nameh Dedicatedtomy
یکی هم از سر اوج لذت و شور و حظ از دقیقه دو به بعد همین تراک Nameh Dedicatedtomy. لامصب!


پ.ن: با تشکر از اجرای آدمیزادی اون قطعه دل‌چسب و خاطره‌انگیز بیرجندیِ "یار جانی"


فرارنامه


به طرز عمیقی از این دنیای مجازی متنفرم. از این تنفرهای گند و مسخره که حتی دست هم ازش نمی‌کِشی. یعنی نمی‌شود که بِکِشی. وقتی برای کارم سرچ می‌کنم و نتیجه می‌گیرم، دیگر برق پیروزی در چشمان‌ام نمی‌آید، فقط تهوع می‌گیرم.

از همه فضاها و سایت‌های اجتماعی بیزارم. ساین‌این می‌کنم و اسکرول می‌کنم و فقط تهوع می‌گیرم.

شاید خلاف خیلی‌ها این‌قدر که لطف و محبت و درس از آدم‌های مجازی عمرم گرفتم که بدی و جفا ازشان ندیدم، از روی نام‌های‌شان رد می‌شوم و در کمال احترام و علاقه، فقط تهوع می‌گیرم.

ایمیل‌ام را باز می کنم، 8 تا آنرید مسیج. همه را باز می‌کنم و می‌خوانم و فقط تهوع می‌گیرم.

دل‌ام آدم‌های واقعی می‌خواهد. مجازیِ واقعی هم نه‌ها! واقعیِ واقعی که مجازی نباشند.
دل‌ام 4تا آدم می‌خواهد که حتی نداند اینترنت درست است یا اینطرنط .
یعنی بروم کوهی، صحرایی، شهر فسقلی‌ای، جایی که رسوم‌اش با همه رسوم این دنیا فرق کند. با یک سری بنیان‌های جدید با آدم‌ها ارتباط برقرار کنم، در حد نقاشی روی غار حتی!
از همه مظاهر تکنولوژی و شعور و روشن‌فکری و پیشرفت و شهرنشینی و کوفت و زهرمار خسته‌ام.
دل‌ام می‌خواهد همه پول‌های‌ام را آتش بزنم و به ازای یک نان، یک مشت پسته یا دو تا از آدامس‌های عزیزم را بدهم.
اصلن می‌خواهم انسان اولیه باشم و پیرهنی از برگ بپوشم ...


پ.ن: به کسی بَرنخورَد تورو خدا

اعترافات سنت میریام


برای لحظه به لحظه‌اش به‌ات حق می‌دهم.
ثانیه به ثانیه‌اش را عمیقن می‌فهمم.
کاملن مفهومه که چرا.
ولی خب همه این‌ها مانع از این نمیشه که حسرت زده و حرصی نگم:
خیلی گُه‌ای!

- جدن؟ یعنی این‌قدر برای‌ات مهم شده؟ خیلی خب بهش میگم برای‌ات جورش کنه؟
+ حرف مهم شدن نیست حرف لازم بودنه. الان لازم می‌دونم.
- خب، شاید با اونچه که فکر می‌کردی فرق کنه، اون‌جوری نباشه بعد اذیت میشی، عصبی میشی. داغون حتی. چون شکستی و حالا خراب شده!
+ می‌دونی عق! مگه حرف پیش فرضه؟ هیچ پیش فرضی نیست. هیچی. فقط اکیدن لازمه ملموس بشه همین.
نمی‌گذارن که، نمی‌گذارن بکر بری سراغ موضوعات. همه‌شون یه بسته پیشنهادی دارند که فلان و بیسار!

اسمایلی شانه بالا انداختن


خیلی‌هاشُ گفتم. نه اصلن بیشترش، نه بابا همه‌اش را. همه‌اش همان قدر بود که گفتم.
متاسفانه یا خوشبختانه کمی هم مهم می‌شود می‌زنم و همه چیز را می‌گویم. بعد دست می‌گذارند روی کلاه‌شان، که باد نبرد، و با سرعت 120 کیلومتر بر ساعت می‌دوند و دور می‌شوند که مبادا پَرِ شال‌شان به آدم گیر کند! 

۱۳۹۰ دی ۱۵, پنجشنبه


همیشه کشش غریبی به اسطوره‌ها داشتم. دل‌ام غنج می‌رفت که بدانم آتنا و نیروانا و آمتیس و نفرتیس و هرمس و حوروس و... ایزد و ایزدبانوهای کی‌اند و کجایند.
اسطوره‌های ایرانی که دیگر جای خود دارند.
حرف‌های هر که را از اسطوره‌ها می‌دانست می‌خواستم ببلعم. با همه جان گوش می‌شدم.
اما برای خودم سوال بود که این همه شور و خواستن از کجا می‌آید؟
حالا تازه به تازه می‌فهمم که چرا این‌طور حریص اسطوره‌ها‌ی‌ام. تازه می‌فهمم که همه‌شان ریشه در روان آدمی دارند و هر اسطوره نماد بخشی از روان ما ست.
حالا نه فقط اشتیاق یاد گرفتن خودشان را دارم بلکه صدباره دنبال جایگاه هر کدام در روان‌ام.
این روان عجیب و پیچیده، این کلاف تنیده و هزار سر به اسم "انسان".
حالا اسطوره‌ها چراغ‌های روشنی هستند که به مددشان آرام آرام پیچیدگی‌ها و زخم‌های روان دیده می‌شوند تا روزی که بتوان این دردهای کهنه و زخم‌ها را یافت و شفا داد.

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

تصویر یک رویا


-          آدم رویایی و خیال‌بافی مثل من همیشه خدا چشم‌چشم می‌گردونه تا تحقق و یا تجلی‌‌ای از خیال‌ها و رویاهاش را در واقعیت پیدا کنه. گاهی که چه عرض کنم، اغلب هم نمیشه و خیال در عالم خیال باقی می‌مونه. بی تصویر ملموس.گاهی میون عکس‌ها دنبال تصویر رویاهام می‌گردم، باز این بیشتر جواب میده و بهتر پیدا میشه. بهرحال عطش تصویرسازی از رویا همیشه در من زبانه کشیده.

-          آدم خواب درست و حسابی دیدن و تکیه بر عالم خواب نیستم. بس که همیشه خواب‌هام شناور و محون. بی جزییات، فارغ از زمان و مکان.
          اما امروز صبح صبح!
هرگز این چنین خواب به جزییات ندیده بودم. جزییاتی در حد پرداختن کرایه تاکسی و باقی پول گرفتن درست از جیب سمت چپم که همیشه جای باقی پول‌هاست.
تصویر روشن و واضحی دیدم از یک مدل نگاهی که همیشه سرگردان‌اش هستم. نگاهی شوخ و براق و مهربان. و این‌قدر تیز و عمیق که چند ثانیه بیشتر تاب‌اش را نمی‌آوری. اصلن دنبال همین نوع نگاه در آدم‌هام که همیشه جذب چشم‌ها می‌شوم.
حس خیلی خوبی است که برای یک خیال تصویر ملموس داشته‌باشی، شبیه یک جور رخوت و سبکی .