۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه


1-     مدتی است که این فکر مرگ رهای‌ام نمی‌کند. هر روز که می‌گذرد بیشتر خواستارش هست‌ام. همیشه آرزوی مرگ در جوانی را دارم. بس که از پیری هراس دارم. خصوصن حالا که به هیچ جای این دنیا وصل نیستم بیشتر دوست دارم نباشم. در حالی‌که پر از زندگی‌ام. تقریبن مطمئن‌ام این مرگ‌خواهی از ناامیدی و یا افسردگی نیست. همین تناقض که مرگ را می‌خواهم در حالی که پر از زندگی‌ هستم بیشتر موضوع را برایم جذاب می‌کند.

2-     هیچ مطلقی برایم وجود ندارد. تمام مفاهیم دنیا برایم نسبی شده است.

3-     یکی از مسائلی که این روزها بسیار درگیرش می‌شوم "فاصله" است. همیشه اذعان کرده‌ام که آدمی هستم که با فاصله برخورد می‌کنم! اما با خیلی از آدم‌ها می‌جوشم می‌گویم، می‌خندم، شیطنت می‌کنم و این گاهی برای‌شان چیزی خلاف آن فاصله است!
فاصله برای من در درون‌ام است. آدم‌های انگشت‌شماری هستند که از درونیات‌ام باخبرند. آنها هستند که از مرز فاصله عبور کرده‌اند و نزدیک شده‌اند. رفت و آمد و گفت و شنود و حتی هم‌فکری برایم نه نزدیکی می‌آورد و نه به‌ این واسطه کسی می‌تواند خود را به من نزدیک بداند! من به ارتباط با آدم‌ها زنده‌ام. حالا در سطوح مختلف. اما این هیچ تضمین یا توجیهی در صمیمیت یا هیچ چیز دیگر نخواهد بود.

4-     همیشه سعی کرده ام در وادی تغییر و پویایی باشم. بس که رکود برایم کشنده است. بس که نمی‌توانم یک‌جور و به یک‌حالت بمانم. همیشه عوض کرده‌ام تغییر داده‌ام انعطاف بخشیدم به همه زوایای خودم و زندگی‌ام که یکسان نباشد.
که دائم بیشتر اثبات‌ام می‌شود که ثباتی وجود ندارد. اما یک‌سری مسائلی هم این میان هست که برایم تثبیت شده‌است. غیرقابل تغییر! یا تغییرشان فقط به حالت انتزاعی می‌تواند باشد. یکی از این‌ها آدم‌هایی است که از آنها گریزان یا جذب‌شان می‌شوم.

5-     میل غریبی به نقاشی پیدا کرده‌ام. در حالی که می‌دانم هیچ استعداد و توانی در آن ندارم. اما به شدت کشش دارم آدم‌ها، حالت‌ها و قابی که می‌سازند را نقاشی کنم. آن هم با مداد و سیاه‌قلم.

6-     عادت مزخرفی دارم که دکترگریزم! تقریبن باید به بدترین وضع ممکن برسم تا با زور و دعوا دکتر بروم. حالا هم نمی‌دانم کی تسلیم بشوم که این درد کِش‌دار دیوانه‌ام کرده. دردش خزنده است از یک نقطه شروع می‌کند و مثل مار بالا می‌آید در تمام دست‌ام می‌پیچد. بدتر هم این است که لااقل ممتد نیست که خوردن مسکنی بیارزد.می‌گیرد و ول می‌کند. مجبورم تا قطع شدن‌اش تحمل‌ کنم. که آن هم زمان‌بَردارنیست. این آتل هم قوز بالا قوز شده، فقط دست و بال‌ام را بسته. نه می‌شود بازش کرد نه بودن‌اش تاثیر خاصی دارد.
    دردمندانه عاصی‌ شده‌ام.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر