۱۳۹۰ آبان ۲۲, یکشنبه

من/مرگ/زندگی


بعد از این‌همه که پیش خودم نق می‌زدم به کارِ شرکت، حالا یه پروژه جدید گرفتن که مسئول(کارشناس؟!)‌اش منم.
خب تنها تنوعی که برام ایجاد کرده این ماموریت رفتن‌هاشِ. اونم کجا؟! قبرستون!
سوژه همکارهام شدم. میان توو اتاق چرت و پرت میگن! که مسئول اموات شدی و از پروژه و مرده‌ها آسمون ریسمون می‌بافن.
خب منم کم نمی‌گذارم و پابه‌پاشون میگم و می‌خندم! شادی کاذب!
الغرض
امروز دوباره رفته‌بودم ماموریت، همون قبرستون مذکور. واحد متوفیات! برای گرفتن یک‌سری آمار و ارقام برای برآورد طرح و دورنماش.
هوا خنک و مه‌آلود بود و نم‌بارون می‌زد. دلم می‌خواست راه می‌رفتم توو اون فضای بزرگ، از اون مدل راه رفتن‌های بی‌خیال و مجنون‌وار بین قبرها، دونه دونه می‌خوندم‌شون.
سردی هوا برام یادآور سردی مرگ شد. که مرگ همیشه برام سرده.سرما داره.
خب سرما هم حس مورد علاقه منه. هرچند طبع جوشی و پرهیاهویی دارم اما همیشه سرما برام لذت‌بخش و ارجحه.
علی‌رغم این‌که میگن قبرستون رعب‌انگیزه، من هیچ وقت ازش نترسیدم.
غم چرا! خیلی غم‌انگیز و سنگینِ اما ترس‌ناک نه!
کشش این مدت‌ام به مرگ حالا با این پروژه هم‌داستان شده. یه حس خاصی دارم. نزدیکی به مرگ نیست، شکل لمس‌اش می‌ماند.
انگار بانوی پریشان مو با رادی بلند باشه. انگار که میان بادِ. سفید که نه، یک آبی خیلی خیلی ملایم.مرگ برایم سفید نیست. آبی خیلی خیلی کم‌رنگ است. دستان خنکی دارد که گاهی دوست دارم گونه‌های تب‌دارم را لمس کُنه. اما مطمئن‌ام دست‌اش به قلب‌ام نمی‌رسه.
شعله‌های عزیزی در آن روشن است که نمی‌گذارم هیچ دست سردی طرف‌شان بیاید.
حال عجیبی دارم.
مرگ و زندگی را عمیقن با هم می‌خواهم.
و دائم این تعبیر دکتر محمد صنعتی توو سَرَم چرخ می‌زنه که "مرگ‌اندیشی و زندگی‌خواهی"


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر