1- به طرز غریبی حواسپرت شدم.
2- حافظه بلندمدت هنوز به همان قوت و سرسختی همیشهگی باقی است اما کوتاه مدت... پیشتر هر پست جدیدی که مثلن از وبلاگها می خواندم، پستهای قبلیشان بهخاطرم بود. مثل یک سریال. اما حالا هر وبلاگی که باز میکنم انگار دفعه اول است که میخوانماش!
3- اسمها اسمها! هیچی از اسمها یادم نمیماند! اسم همکارهایم حتی؛ که روزی چندبار هم ممکن است به گوشام بخورد!
4- با حسهایم درگیرم. بله، کلن من آدم درگیری هستم. و صد البته که خوددرگیر! شبیه گربهای شدم در سبد کامواها! به همان گیجی، لذتبخشی، تنگی و کلافهکنندگی.
5- چهقدر خندیدن عمیق و از ته دل آدمها را دوست دارم. میمیرم از لذت. دیشب با چرتوپرتهای که میگفتم خندههای عمیق خاله را دیدم. چه باکِیف، چه مستانه. فقط همیناش خوب بود.
6- چهقدر باید تکرار کنم، نمیدانم! چهقدر باید تکرار کنم از پردهپوشی، محافظه کاری، حسابشده عمل کردن بدم میآید! نمیتوانم. دوست دارم در لحظه باشم. با من در لحظه باشند. مگر این رمیدگی چه ایرادی دارد؟!
7- تمشک وحشیام! همانقدر که ممکن است شیرین و خوشمزه باشم، همانقدر هم خار دارم. نمیتوانم پرورشی باشم، چه کنم؟!
8- بابا میگوید: تو از بیخ عربی!
9- عضوی جدید به اعضای بدنم اضافه شده در حد بصلالنخاع! "بغض"
11- دلم میخواهد تا ابد حرفهایم را شمارهدار بنویسم. مثلن تا 1000.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر