۱۳۹۰ آذر ۸, سه‌شنبه


دو تا تیله سیاه وسط یه قاب سفید ِسفید، اولین چیزی بود که توجه‌ام را جلب کرد. دو تا چشم گرد سیاه با نگاهی بی‌حالت و خسته.
لحن‌اش هم به همون بی‌حالی و شمردگی نگاه‌اش بود اما هجوم واژه‌ها خبر از یک دل پرحرف و سر پر شور داشت که سرکوب شده.
از در که اومدم توو بدو بدو رفت و با سه‌تارش برگشت. هاج و واج موندم و فقط تونستم به خواهرم چشم‌غره برم. خشم نگاه‌ام را ندید گرفت و از توو آشپزخونه بلند گفت: براش تعریف کردم از تو. خیلی علایق‌تون مثل همه!
همین کافی بود تا برم توو گارد. که برایم آزاردهنده است منُ با ذهن خودشون برای کسی تعریف کنن!اما یه معصومیتی توو وجود این دختر چشمک می‌زد که نمی‌گذاشت بد باشم. پشت‌هم حرف می‌زد و سوال می‌پرسید. دلم می‌خواست واقعن این‌قدر می‌دونستم که کامل و کافی جواب بدم هرچی می‌دونستم از اعماق حافظه‌ام بیرون می کشیدم و جواب می دادم. کم که می‌دونستم می‌گفتم نمی‌دونم. شرم داشتم اطلاعات ناقص بدم به این همه شور و اشتیاق.
همین‌جوری یه ریز از چیزهای مختلف حرف می‌زد. چه اطلاعات خوبی داشت. لذت می بردم. یه چیزی توو وجود این دختر بود که در اون گیر کرده‌بودم. تمام اشتیاق سرکوب‌شده‌اش از سایه دیکتاتوری پدر، داشت با واژه‌ها بیرون می‌ریخت. انگار که گوش تازه گیر آورده و باید همه حرف‌های دنیا را یه جا بیرون می‌ریخت.
تند تند از علاقه‌اش به سازهای مختلف می‌گفت و یکهو گفت: دوتار! قلبم ریخت. کسی را می‌شناسی توو کرج دوتار یاد بده؟! خب جوابم منفی بود واقعن نمی‌دونستم. اما غمی که به نگاهش ریخت دهانم را لق کرد و گفتم برات پیدا می‌کنم. می‌پرسم. حالادیگه نگاهش بی‌حالت نبود چشماش درخشید. یه برق توو دوتا تیله سیاه! بازم قلبم ریخت. حالا باید همه‌جا رو زیر و روو کنم تا یه معلم دوتار پیدا کنم!
 باز هم دهنم لق شد! حالا بابات می‌گذاره یاد بگیری؟ نگاهش سخت شد. یه لحظه سکوت، دوباره نگاهش بی‌حالت شد. جواب نداد و حرف عوض شد.
توو همون چندثانیه متوقف شدم. که کاش لال می‌شدم و اینُ نمی گفتم. که چه زود برق نگاهش را بردم. کاش لال می‌شدم. این دیگه چه حرفی بود آخه!
موقع خداحافظی تاکیدی به معلم کرد و بعد خیلی جدی و محکم گفت: خداحافظ، سبز باشید.
لعنتی، موندم میون همین سه تا واژه...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر