اینقدر "فهمیدن" دوست دارم که نگو!
اصلن وقتی ندانستهها را میفهمم زنده میشم انگار! به طرزی که برای خودم هم شگفتآوره، فرقی هم نمیکنه اون موضوع به نفعام بوده یا ضرر.
حالا نه اینکه ناراحت نشم نه! حتمن پرپر هم میزنم اما نهایتن حالم خوش میشه! راحت انگار.
بعد نمیدونم چرا بعضی آدما این دونستن-فهمیدن را از آدم دریغ میکنن. باید راه بیافتی شال و کلاه کنی همه جا سرک بکشی تا یه موضوع ساده را بفهمی که میشد با بیاناش همه را راحت کرد.
بهرحال جوابِ دو سه تا علامت سوالام کُشندهام را فهمیدم. طبق معمول هم در جهت سوزیدن بود ولی خب هزارهزار بار به فهمیدناش میارزید. شفاف شد دیدم یه خورده.هرچند چیزی از درد و تبام کم نمیکنه اما حداقل روو میخ نیستم.
پ.ن: آهان! این هم که میگم چرا آدما خودشون نمیگن لابد ریشه در راحتطلبیام داره!/ از سری خودکاویها مثلن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر