۱۳۹۰ آذر ۲۰, یکشنبه

جلاد درون1


با همون لحن شلوغ و پرهیجان‌اش گفت: توقع نداشته باش زخم‌های بیست و چندساله تووی چند هفته پیدا بشه و شفا بگیره! باید صبور باشی.
نگاه ناامید و خسته‌ام را که دید گمانم دل‌اش سوخت. گفت خب بیا و فعلن فقط مچ خودت را بگیر و نگاه کن.
خب این که کار را که بیست سالی می شود انجام می دهم!
حالا نگاه‌اش هم‌دردی داشت! نه آن‌طور که. فقط ناظر باش. یعنی خودت را بابت‌اش سرزنش نکن فقط ببین تا بعد بگویم‌ات چه کنی.
حالا شده‌ تماشاچی. ناظم چوب‌دست همیشه بداخلاق نشسته گوشه‌ای به تماشا.پای‌اش را روی پای‌اش انداخته و خون خون‌اش را می‌خورد که مجبور به سکوت است!
حق‌اش است. دل‌ام دارد خنک می‌شود زیر لب می‌ژکد و خط ونشان می کشد. اما از روی سن با نگاه تخس و شیطنت‌آمیز نگاه‌اش می کنم و دل ام می خواهد بگویم: دماغ سوخته می‌خریم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر