۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه



معمولن برای حس‌هایم دلیل دارم که اگر نداشته‌باشم رسمن دیوانه‌ می‌شوم. بالاخره یک دلیل الکی و سطحی هم که شده باید برای‌شان بتراشم تا آرام بگیرم.
حالا هم افتادم به اسارت این شعر.
هرچه هم می‌گردم و بالا پایین می‌کنم نمی‌فهمم چرا، واقعن چرا این شعر این‌طور آتش‌ام می‌زند؟ وقتی آن را با صدای سیامک آقایی شنیدم، گفتم آهان! به‌خاطر سوز و علت خواندن اوست که ناسور شده‌ام. بعد دیدم حتی محسن نامجو (که علاقه‌ای هم بهش ندارم) می‌خواندش همین‌جور بی‌تاب می‌شوم. در خودم گشتم تا این شعر را با حس‌های درون‌ام تطبیق بدهم باز هم جور در نمی‌آید خیلی از این منطبق‌تر به حال‌ام هم هست.
در نهایت درماندگی دنبال شأن سرایش شعر گشتم تا خودم را آرام کنم، چیز به‌دردبخوری پیدا نکردم. درحالی‌که حتی شعر با ابیات عربی را هم خیلی دوست ندارم!
ای وای! این دیگر چه بساطی است؟ چرا این‌جوری می‌شوم . وقتی می‌شنوم‌اش، انگار اسپند بر آتش باشم و  دل‌ام می‌خواهد همین طور که روی دور تکرار ست، بدوم و بروم همین‌طور بروم تا از خستگی از حال بروم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر