گاهی هم واقعیت مثل سیلی محکمی به صورت آدم میخورد. تهاجمی مثل یک تهوع.
واقعیتی که بوده و انگار به عمد از دیدناش فرار میکردی. وقتی که میفهمی از یک جایی به بعد توی خودت ماندهای. تقویم بوده که جلو رفته و چرتکه سنات را انداخته، اما تو هنوز تووی یک بازه ماندهای. جایی که میخواستی مبدات باشد اما نشده و در همان مقطع ماندهای. همهی کارها حرفها و رفتارها و همه و همه حکایت از همین توقف زمانی دارد. لعنتی!
همین است لابد که هیچ کاری انجام نمیشود و پسِ هیچ استارتی، روشن شدن نیست. تمام این سالها مکانیکی و روتین پیش رفته. ناخواسته شاید. فقط رفته چون باید میرفته ولی تکه اصلی جامانده. تصویرها با سرعت و دنبال هم رد میشوند. از این مدل متوجه شدنها که سودی هم ندارد. شبیه کسی که حافظهاش را از دست داده بوده و حالا با یک تلنگر تمام گذشته مثل فیلم از جلوی چشمهایش رد میشود. گیج، شوکه و سرگشته! همان حال دقیقن.
جای سیلی واقعیت میسوزد.