در کودکی همیشه چیزهایی بوده که میخواستیم داشتهباشیم و نشده است حالا به هر دلیلی. اما بعضی از این خواستههای تبدیل به حسرت میشوند و در روان نشست میکنند.
یکی از چیزهایی که در کودکی همیشه دلام میخواست داشتهباشم از این کاپشنهای پفکی بود. همینها که تویشان پشم شیشهاست و خیلی گرم و خشخشیاند. نمیدانم خواستهام را گفتهبودم و نشده یا مثل هزاران مورد دیگر فقط در دلام مانده، بس که بچهای با تحلیلهای شخصی و ملاحظهکاریهای الکی بودم.
دیگر بعد از همان سالهای دور دبستان و راهنمایی خواستن کاپشن پفکی را فراموش کردهبودم. تا اینکه چند روز پیش در یک مغازه خیلی کوچولو یک کاپشن پفکی دیدم. دقیقن همان! یکی هم بیشتر نبود و ازقضا سایز من. بیوقفه خریدماش. شب دلام میخواست کاپشنام را بغل کنم و بخوابم. ذوق داشتم بیرون بروم تا کاپشنام را بپوشم. یادم نمیآمد آخرین باری که ذوق استفاده چیزی را داشتم کِی بوده.
وقتی پوشیدماش درست حس دختربچهی 8-9 ساله را داشتم. دلام میخواست توو خیابان بپربپر کنم. وقتی برای دادن کرایه کیفام را درمیآوردم یک لحظه بهجای دست خودم دست کوچولوی دختر بچهای را دیدم که انگشتان سرخاش از میان آستین کاپشن پفکی صورتی بیرون آمدهاست.
بغضی بهاندازه تمام تلخیها و حسرتهای کودکی میان گلویام نشست ولی آرام و سبک فرو ریخت.
من این دختربچه و حسش رو خیلی دوس میدارم:*
پاسخحذف:)
پاسخحذف