اخلاق عجیبی دارم که باید تمام وسایلی که دوست دارم را اطرافام بچینم بدون اینکه حتی بخواهم استفادهشان کنم.
همین میشود که معمولن هر گوشهای از اتاق یا خانه که باشم حضورم ملموس میشود.
وقتی خانه ام و در اتاق کتاب و لپتاپ و ساز و تیونرم را میآورم ولو میکنم روی تخت. سیدیهایم هم روی کمد بغل تخت تلنبار شده. همیشه که حس تمرین و نواختن نیست خب! اما می آورمشان دوروبرم. یک جور امنیت و آرامش میگیرم از این شلوغی و تجمع خواستنیها. درست عین دیوانهها و فیلموار. اصل عیش هم با سازم است. پدرسوخته خیلی شیرین است. هربار نگاهاش میکنم که بگویم حتی چه رنگی است هیچ رنگی همتایاش پیدا نمیکنم. بدجور وابستهاش شدهام. اگر یک روز نبینماش دلام پر می کشد برایش. وه که چهقدر هم مظلوم است. استادم هم شیفتهاش شده.هربار دست که میگیردش باحالت خاصی میگوید، شانس آوردیها خیلی خوشصدا ست. و دلام غنج میرود. دوستاش دارم. خیلی متین و افتادهحال است. همینکه با من صبوری میکند و همیشه خوشکوک است اوج نجابتاش است.حالا که وارد اتاق شدم دیدم چه نجیب و ساکت ایستاده و درست مثل خودم دارد از خیمهی آفتاب روی تخت لذت میبرد. یک آن عاشق حالتاش شدم. خیلی انسانوار بود. همین شد که بلادرنگ عکساش را گرفتم.
با سازت که جزو ناموست حساب میشه کاری ندارم!!
پاسخحذفولی عاشق کاغذ دیواری اتاقتون شدیم رفت که
:x:x
:)
پاسخحذفخب کاغذ دیواری اتاقم یکی از آرامبخشهامه.
تازه عاشق سازم هم میشدی بازم بهت حق میدادم بس که خواستنیه!;)