۱۳۹۰ آذر ۲۴, پنجشنبه

Why,What,When


پنج‌شنبه‌ها روز من است. روزی که مال خودم هستم. البته من هر روز برای خودم هستم، اصلن من همیشه مال خودم بودم و هیچ‌وقت مال هیچ‌کس دیگری نبودم. حالا هرچه! می‌گفتم...
پنج‌شنبه‌ها روز من است. به کارهای خودم می‌رسم، به علایق‌ام. از صبح‌اش که تا هر ساعتی بخواهم می‌خوابم تا ظهرها که آشپزی می‌کنم و بقیه روز را هم با خودم سرگرم‌ام. از بچه‌گی پنج‌شنبه‌ها را دوست داشتم. حس خوب دارد یه جور گَرمی. معمولن برنامه‌های این روزم تکراری و مشخص است اما جزء معدود تکراری‌های است که اذیت‌ام نمی‌کند.
امروز هم به روال هفته‌های پیش گوشه پرده را کنار زده بودم و در مساحتی از تخت که آفتاب پوشانده بود به ضرب و زور خودم را چپاندم!گرمای بی‌رمق آفتاب در هوای سرد را دوست دارم. در رخوت حاصل از آفتاب به این فکر می‌کردم که چه‌قدر برای‌ام میان درک تا پذیرش فاصله است. چه بسیارهاست که درک کرده‌ام، عمیق و واقعی اما پذیرش نه!
شاید از دید خیلی‌ها این گول‌زدن خود باشد، که بفهمی اما نپذیری. ولی مهم نیست، برای من در خیلی موارد همین نپذیرفتن باعث شده که دست از جنگیدن برندارم و بروم بلکه از گوشه‌ای کوکب‌هدایتی برون آید یا راه جدیدی به ذهن‌ام برسد.
حالا چه ربطی به پنج‌شنبه داشت؟! در واقع هیچی. همین‌قدر که این چندمین پنج‌شنبه است که به پذیرش فکر می‌کنم. درواقع اصرار  دارم که بپذیرم چون دیگر هیچ راهی نمانده که نرفته‌باشم، ولی کله‌خر درون‌ام می‌گوید حالا بگذار یک پنج‌شنبه دیگر هم بیاید شاید این هفته خبری شد اگر نه این پنج‌شنبه می‌پذیرم!
چای‌دارچین می‌خورم برای اتمام با آرامش یک پنج‌شنبه دیگر، با خیالی به دوری و مه‌آلودی قصه‌ی شاید این جمعه بیاید...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر