پارک رفتن و اسباببازی سوار شدن را همیشه دوست داشتم. همهجورهاش را. اما تنها وسیلهای که هیچ وقت دوست نداشتم سوار بشم و یا آخرین ترجیحم بود، الاکلنگ بود. همیشه از الاکلنگ متنفر بودم.بهنظرم بیعدالتیه. حالا بچه بودم بهصورت ناخودآگاه ازش گریزان بودم. الان برایش دلیل دارم.
مسخره هم اینه که تقریبن تمام زندگیام الاکلنگی بود. همهچی بالا پایین.
هرگز نشد من دست رو چیزی بگذارم و تقابل ببینم. همیشه یا زمین بوده یا هوا!
شاید یه جاهایی به عملکرد و روال خودم برگردد، اما خیلی چیزها، کارها و آدمها هم بودند و هستند که این الاکلنگی شدنشان از اختیارم بیرون بوده.
اینجا ست که از همه کائنات بیزار میشوم، که گاهی حس میکنم هیچ سهمی از این دنیا به من نمیرسد. آن سهمی که میخواهم نه این روال روتین که کم و بیش همه دارند. سوختن هم از این است هرجا که تلاش کردم، به هیچ جا نرسیدم.
در واقع همه اینها که می گویند "هرچه بخواهی میتوانی بهدست بیاوری" و "برای هرچه تلاش کنی به آن خواهی رسید" و "باید بخواهی!" یک مشت اراجیف آرمانگرایانه است که بهخورد سادهلوحهایی مثل من دادهاند که امید واهی تزریق کنند. که این از هر ناامیدیای کشندهتر است.
از همه این دنیا و عدالت نداشته و سیستم الاکلنگی نفرتانگیزش بیزارم.
کلن وسیله مزخرفیه این الاکلنگ. منم یه بار دندونام سر الاکلنگ شکسته. همشم به خاطر همین عدم تعادل بود!!
پاسخحذفدر مورد بقیه ش هم که حرفی ندارم خب!!