یکی از علایق و حتی دلبستگیهام "پتو"ئه. تقریبن در همه فصول سال پتو جزء لاینفکی از خوابیدنهایم است. حتی یکی از تفریحات خوشایند تابستانیام خوابیدن جلوی کولر با پتو ست.
پتوها را از پلنگیشان گرفته تا همین گلبافتها دوست دارم اما دو نوع پتو هست که تقریبن به آنها عشق میورزم! یکی این پتوهای پشمشیشهای است که پفکی و سبک ولی فوقالعاده گرماند و یکی هم این پتو (لحاف؟!)های سنگین پشمی.
اندر کرامات این پتوهای پشمی همین بس که برایم از هر قرص خواب و آرامبخشی بهتر عمل میکنند. کشیدنشان رویم همانا و خفتن هم همانا.
یکی از همین پتو پشمیها که زاده شده از لحاف کرسی قدیم مادربزرگام بوده، همراه من در دوران دانشجویی بود.
یعنی گاهی سر لحافام دعوا میشد، خصوصن شبهای امتحان. چون کافی بود لحاف را رویات میکشیدی تا 20 ثانیه بعد خوابِ خواب باشی. بچهها اسمهای مختلفی رویاش گذاشته بودند: دیازپام، معشوق، لالایی. اما برای من همون لحافجان خالی بود که به توصیه بابا برای در امان بودن از هوای نمور شمال با خودم آوردهبودم.
بعد از برگشتنام هم نمیدانم کی لحافجانم را کجا سربهنیست کرد! فقط جستهگریخته شنیدم که هی میگفتند خوب نیست آدم به لحاف سنگین و زیادی گرم عادت کند! چرا و چه ربطی دارد هنوز هم ماندهام والا!
بهرحال یکی شبیه همان لحاف را هم مامانی دارد. پریشب که پیشاش بودم ذوقزده لحاف را از بین رختخوابهایش بیرون کشیدم. مامانی هم با لبخند لحاف را رویم مرتب کرد و گفت حالا تخت بخواب!
بعد از مدتها یک خواب عمیق و آرام داشتم به مدد لحاف عزیزِ گرم و سنگین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر