همیشه و همیشه و همیشه سعی کردهبودم نقش یک آدم شجاع و محکم را بازی کنم. انصافن هم در تمام این سالها در ایفای نقشام موفق بودهام. همیشه نقش یک دختر مقاوم و مسلط را بازی کردم که هیچ کس و هیچچیز به هیچجایاش نیست. اینقدر در قالب نقشام فرو رفتهبودم که باورم شدهبود محکمام. نمیشکنم، کم نمیآورم. نرم و آرام پیش میرفتم و میخواستم در قبال نقشام ترسوی درونام را سرکوب کنم. بکشماش حتی. و خیال میکردم که میتوانم یا توانستهام!
اما هربار که کسی گول نقشام را میخورد و میگفت چه با اعتمادبهنفسی، چه محکمی. ترسوی درون ریز و موذیانه میخندید.
نمیدانستم در تمام این سالها نشسته در درونام و مرا از توو میخورد و پوک میکند.
حالا به تلنگری فرو ریختهام. فکرش را هم نمیکردم فرو بریزم! ترسوی درونام چنان بزرگ شده که تمام مرا فرا گرفته و من حالا فقط پر از ترسام. پر از هراس.
ترس از ن/بودنها، ن/داشتنها، ن/شدنها، ن/رفتنها، ن/آمدنها، ن/خواستهشدنها.
یکسال، یک سال تمام خود را به واهیترین و دستنیافتنیترین اتفاق جهان سنجاق کردهبودم و به پشتوانه نقشام پیش میرفتم. ولی حالا ترسوی درونام تمام مرا گرفته، که حتی نمیتوانم این اتفاق واهی را به خودم بقبولانم. که وقتی نه، نه دیگر! لجبازی چه محلی از اعراب دارد آخر!
بله من آدم ترسویی هستم که همیشه فکر میکرد خیلی شجاع است. خیلی محکم است. اما نیست که اگر بود تا به حال قبول کردهبود که نمیشود!
دلام میخواهد همه دنیا را فراموش کنم. همه دنیا را.
من بیشتر از آنچه که کسی فکر کند خسته و ترسیدهام. کسی که همیشه پناهگاه بوده حالا چنان درهم شکسته که تمام دنیایاش را به دنبال یک سرپناه کوچک میگردد اما هیچی نمییابد هیچی!
ترس و خستهگی و تنهایی تمام مرا درهم شکسته، تمام مرا...