این کله سحر بیدار شدنها و خروس نخوانده حتی، از خانه بیرون زدنها هزار سختی داشتهباشد یک حُسن دارد و اینکه حالتهای بینظیری از آسمان و هوا را تجربه کردهام. درست مثل امروز.
در را که وا کردم بهخیالام هنوز خوابآلودم و چشمهایم تار میبیند. اما نه، مه بود. مه غلیظ که تا نیمههای تیرهای برق را گرفتهبود. حتی سر کوچه هم خوب پیدا نبود. واقعن دلام میخواست از ذوق جیغ بکشم.
مه را خیلی خیلی دوست دارم. حالت وهم و ناپیداییاش برایم یکجور حس سُکرآور دارد.
همین جور که شلنگتختهانداز در خیابان راه میرفتم، شعاعشعاع شدن نور ماشینها در مه را با لذت تماشا میکردم و با بخار نفسام ابر درست میکردم. تفریحاش این جا بود که میشد بهخاطر رطوبت هوا بخار تنفسام را شکلهای مختلف بدهم. اینقدر اینکار را تکرار کردم که نفسام بند آمدهبود. نفسنفس زنان که سوار تاکسی شدم، راننده فکر کرد دیرم شده و دویدم، تندتر حرکت کرد.
صبح زود پر از زندگی است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر